خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 1082
نویسنده پیام
gomnam آفلاین


ارسال‌ها : 2465
عضویت: 3 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 2919
تشکر شده : 5292
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

سلام.در دوران نمایشگاه انقدر اتفاقات جالب برامون افتاد که فکر میکنم تعریفش در این جمع صمیمی خالی از لطف نباشه.از همه دعوت میکنم در این قسمت خاطرات جالبشون که مربوط به دوران نمایشگاه میشه رو بگن و بقیه دوستان هم با نظراتشون...

ممنون


امضای کاربر : مبارزه هر قدر صعب، صعود را ادامه بده. شاید قله در یک قدمی تو باشد
و بدان : آنان که آفتاب را به زندگی دیگران ارزانی می دارند،نمی توانند خود از آن بی بهره باشند
پنجشنبه 06 مهر 1391 - 09:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از gomnam به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: banoo &
gomnam آفلاین



ارسال‌ها : 2465
عضویت: 3 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 2919
تشکر شده : 5292
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

دیر وقت بود،اونروز واقعا کارمون خیلی شلوغ بود و حسابی دوندگی داشتیم،طوری که پاهام تو کفشم زخم شده بودن.نزدیک ساعت 2 نیمه شب بود که کارمون تموم شد از پارک(محل برگزاری نمایشگاه) زدیم بیرون.یه موتور داشتیم با باک کاملا خالی که تا اون موقع هم کلی مردونگی کرده بود تو راه نذاشته بودتمون،بهتر بگم تقریبا خشک بود و مطمئن بودیم تو راه میذارتمون.ولی 2 نیمه شب باید چیکار میکردیم؟ از طرفی هم صبح زود دوباره باید راه میفتادیمو کارهارو پیگیری میکردیم.

من بودمو آقای متقی و آقای امیدی.قرار شد با توکل به خدا راه بیفتیمو بریم چون دیگه چاره ای نبود(در پایان متن برای این جمله توضیح آوردم بخونید).رفتیم اول آقای متقی رو برسونیم خونشون اون طرف شهر بعد برگردیم اینطرف شهر خونه خودمون.راه افتادیم رفتیم نزدیک گلزار بود که دیدم موتور پرت پرت کرد و خاموش شد.هرکاری کردم با هر ترفندی روشن نشد که حداقل تا پمپ بنزین(چندتا خیابون اونور تر)برسونتمون.یه موتور خاموش که خودش حالا برامون یه بار به حساب میاد،چندتا آدمی که نای حتی ایستادن ندارن چه برسه بخوان انقدر پیاده راه برن،پاهای زخمی(تاول زده)،چندتا کیف مثل کیف خودم،ویدئوپروژکتور،موتور و... سنگینی داشتن برامون،از طرفی ماشینهایی که نیمه شب با سرعت چنان از کنارمون رد میشدن که کاملا ناامید شدیم از کمک خواستن برای جور کردن بنزین.مگه یه موتور چقدر بنزین میخواد تا چندخیابون بره؟! ولی...

چند قدمی رفتیم،موتور رو بینمون جابجا میکردیم که به یه نفر زور نیاد. کمی که رفتیم یه موتور اومد جلومون نگه داشت:آقا بنزین تموم کردین؟

-بله،پمپ بنزین کمی بالاتره داریم میریم برسیم اونجا پر کنیمش.

موتورتو بزن جک یه ظرف پیدا کنیم بنزین بکشم از موتورم بریزیم تو موتور شما.

-نه آقا ممنون زیاد نمونده تا پمپ بنزین(ولی کلی راه مونده بود هنوز)

از طرفی هم جرات نمیکردم موتور رو ول کنم(موتور امانت بود) ولی با اصرار اون آقا بچه ها رفتن دنبال یه بطری که بنزین بکشیم،منم  همون نزدیک موتور دنبال بطری میگشتم که نکنه موتور رو ببرین بدبخت بشیم امانته. ما نتونستیم پیدا کنیم یهو دیدم اون آريالا با یه بطری اومد و شروع کرد بنزین کشیدن،یه بطری کشیم ریختم تو موتور و تشکر کردم گفتم بطری رو بده یکی دیگه،گرفت یکی دیگه پر کرد اونم ریختم.کنار باک موتورمون کمی بنزینی شده بود که اون آقا دستمالشو درآورد باک رو هم پاک کرد و گفت امری ندارین؟! و بعد رفت. جالب اینجا بود که از راهی که اومده بود برگشت. رفتیم آقای متقی رو رسوندیم و بعد خودمون هم رفتیم خونه.گیج شده بودم.با تمام خستگی ای که داشتم اون شب خواب از سرم پریده بود،شگفت زده بودم و از طرفی ذوق زده که خدایا شکرت.اون شب فهمیدم خدا نگامون میکرده و بابت اینکه چنین لیاقتی بهمون داده بود ذوق زده بودم.

توضیح اون جمله ای که گفتم(قرار شد با توکل به خدا راه بیفتیمو بریم چون دیگه چاره ای نبود):

ما آدماچرا اینطوریم؟ وقتی که دیگه مجبوریم میریم سراغ خدا و میگیم توکل و کمک. واقعا چرا؟ (آیه 12 یونس که قبلا هم گفته بودم رو بخونید).وقتی این آیه رو میخونم خیلی به پست بودنم پی میبرم و میفهمم خدا چقدر از ما دلگیره.

ولی این خدایی که گفتم چقدر بزرگه،چقدر مهربونه.ما که انقدر فراموشش میکنیمو همه چیز رو یادمون میره چرا خدا بازم باید انقدر بهمون لطف کنه؟ خدایا چقدر غریبی رو زمین.خداجونم بابت همه چیز شکرت...


امضای کاربر : مبارزه هر قدر صعب، صعود را ادامه بده. شاید قله در یک قدمی تو باشد
و بدان : آنان که آفتاب را به زندگی دیگران ارزانی می دارند،نمی توانند خود از آن بی بهره باشند
پنجشنبه 06 مهر 1391 - 15:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از gomnam به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sara / hadiyan / jimykoochooloo /
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

قربون خدا برم ...

البته منم مشکلات زیادی داشتم تو راه رفت و آمد ولی خدا کمکم کرد 1 جورایی ...


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
پنجشنبه 06 مهر 1391 - 15:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

شکر...

هرلحظه و هر ثانیه مون خاطره ای بود واسه خودش ولی من یه جا عذاب وجدان گرفتم واسه زورگفتنم به بچه ها که هنوزم یادش میوفتم خجالت میکشم

یه شب که تولد یکی از بچه ها بود میبردمش سر همه ی غرفه ها و زورکی بچه هایی که تو غرفه بودنو مجبور میکردم یکی از اجناس تو غرفه رو هدیه بدن ولی چه حالی داد کلی کادو زورکی جمع کردیم

یه شبم مامان بنده غذا آورده بود ماهم که ازصبح تو نمایشگاه بودیم رفتیم زیر یکی از میزا با همین النا خانوممون که دلی ازعزا دربیاریم ولی ازقضا همون موقع که ما داشتیم له له میزدیم بچه ها دونه دونه هی میومدن سرک میکشیدن به هرکدوم یه تعارف که میزدیم قربونشون برم تعارفم که نداشتن...ته ظرف میموند ولی خب ماهم که کم غذا ...بهشون تعارفه رو میکردیم البته من که دوتا قاشق بیشتر نخوردم بعدش رفتم دیگه نمیدونم چه بلایی سر اون ظرف غذا نازل شد...


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
پنجشنبه 06 مهر 1391 - 15:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

بچه ها باهم شوخی میکردن واسه روکم کنی یکی از بچه ها که همین جیمی کوچولوی خودمون باشه کفش این آقای نادری رو انداخت تو حوض وسط پارک اون بدبخت هم به زحمت رفت کفششو آورد از اونجایی ام که بچه ها روحیه ی بخشششون بالاست نه گذاشت نه برداشت سریع کفش جیمی کوچولو رو درآورد تلافی کرد

این دونفر هنوز به ما شیرینی دانشگاشونو ندادنا..............قابل توجه بچه ها


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
پنجشنبه 06 مهر 1391 - 15:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از banoo به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: hadiyan /
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

بانو نتونستی از من هدیه ی زورکی بگیری

در مورد اون غذاها هم خیالت راحت ... جای بدی نرفتن

من تو نمایشگاه اول کتاب فروش بودم ...بعد شدم کتاب و کاکتوس فروش ... بعد شدم کاکتوس فروش... بعد لوازم تحریر و کاکتوس فروش ... بعد لوازم تحریر فروش

دوستان من از همه با تجربه ترم


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
پنجشنبه 06 مهر 1391 - 19:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zlatan آفلاین



ارسال‌ها : 2891
عضویت: 10 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 23
تشکرها : 1906
تشکر شده : 3243
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

چرا مشاوره روانشناسی راه نیفتاد؟؟؟؟؟

آبروم رفت ...

بااین ادعام نتونستم یه کارگاه 15 نفره جور کنم ...


پنجشنبه 06 مهر 1391 - 19:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

راست میگن ...

من فقط روانشناس نشده بودم باید این شغلم تست میکردم

خوب اگه راه میفتاد مشتریای اولش خودمون بودیم ... اینجوری با مشاوره آبروی ماها میرفت و شناسایی میشدیم


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
پنجشنبه 06 مهر 1391 - 19:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

بچه ها قرار شد تو این تاپیک خاطراتتونو بگیدا

اینا چیه نوشتین


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
جمعه 07 مهر 1391 - 14:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از banoo

بچه ها قرار شد تو این تاپیک خاطراتتونو بگیدا

اینا چیه نوشتین

اینا همش خاطرست

تازه یکی دیگه هم هست من به آقای زلاتان 1 خودکار آبی فروختم


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
جمعه 07 مهر 1391 - 14:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
جمعه 07 مهر 1391 - 14:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zlatan آفلاین



ارسال‌ها : 2891
عضویت: 10 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 23
تشکرها : 1906
تشکر شده : 3243
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از banoo

بچه ها قرار شده تو این تاپیک خاطراتتونو بگیدا

اینا چی ان نوشتین آخه؟

خاتراط ...


جمعه 07 مهر 1391 - 14:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

اون چند وقت توی سرکار سرمون خیلی شلوغ بود وکارها عقب افتاده بود،ازطرفی هم نمایشگاه از ساعت 6بعدازظهر شروع می شد؛اما توی اون چند وقت باید حداقل تاساعت 9شب کارمی کردم تا بتونم کارها رو به موقع تموم کنم ( توی یه کارگاه تولیدی مانتو مدارس کار میکردم وازاونجایی که آخرای تابستون بود ونزدیک های مهر تراکم کارمون خیلی بالا بود).

زمان برگزاری نمایشگاه هم دقیقا توی همون چندهفته افتاده بود که سرمون خیلی شلوغ بود؛ اون دوهفته رو ظهرها خونه نمی رفتم تا بتونم کارها روبه موقع تموم کنم تاوقتی شب زودتر می رم بهونه دست صاحب کارم ندم،اما بااین حال آقای فاطمی با نارضایتی وبا اخمی که اون چند وقت ساعت 7چشماشو میگرفت به من اجازه زودرفتن می داد.

اون روز خیلی خسته بودم وبعد ازچند شب بیخوابی دیشب روهم تاصبح مشغول طراحی بنرهای داخل غرفه ها بودم،تا جایی که یه بار نزدیک بود دستم زیر سوزن چرخ خیاطی بره، وهمین دلیل کافی بود که اون روز رو حتی طبق روال حداقلی هم نتونم کار کنم؛ساعت 6:30 بعدازظهر بود وای خدا من باید ساعت هفت راه میافتادم چپ چپ به چشمای آقا میکائیل(آقای فاطمی) نگاه کردم تا ببینم وضعیت برای رفتن سفیده یا قرمز؛ اوه اوه اوضاع قمر درعقرب بود از اخمای توهم رفتش معلوم بود که منتظره من اجازه رفتن بگیرمو من رو حسابی بکوبونه. ساعت که7شد دل رو به دریا زدمو اجازه گرفتم :

آقا میکائیل من میتونم برم؟ساعت هفته

ـ حسن آقا این نشد وضع کار کردن که شما گفتید یه هفته من شبا زودتر می رم منم گفتم مشکلی نداره

دیگه ببخشید یه چند روز دیگه هم نمایشگاه رو تمدید کردن،مسئولیت گردنمه نمیتونم نرم

ـ خب آخه امروز به اندازه نصف روزهم کار نکردی،         باشه اینهارو تموم کن بعد برو...

که بعد ازاون جمله هرچی اصرار کردم قبول نکردکه قبل از تموم کردن کارهای تلسم شده اون روز برم،اون روز از اول صبح یه سره بدبیاری میاووردم انگار که کل دنیا برعلیه من شده بودن(دلیلش رو خودم هم نمیدونستم)؛ازطرفی فردا صبح امتحان آیین نامه داشتم که وقتی دیدم اوضاع قاراشمیشه اصلا حرفی از امتحان فردا ودیر اومدنم نزدم.

خلاصه ساعت یک ربع به هشت شد کارها هنوز یک ساعت دیگه کار داشت،بچه های کارگاه از بدو بدو کردن وعجله من فهمیده بودن که تو دلم چه آشوبیه ،تااینکه یکی از همکارا،آقا کاظم بالا سرم اومد وگفت: خیلی دیر شده،توبرو من کاراتو تکمیل میکنم (فرشته نجات که میگن اینه ها) بوسیدمش وگفتم کاظم جان حتما جبران میکنم ،سریع لباسامو عوض کردم وراه افتادم خیلی دیر شده بود ساعت هشت ونیم بود تااونجایی که راه داشت باسرعت رکاب میزدم،توی اون لحظات پراضطراب یه ترافیک سنگین کم بود که به لطف اون روز اون هم نصیبم شد؛ ساعت یک ربع به9بالاخره به نمایشگاه رسیدم،مثل همیشه دوچرخه ام روکه تقریبا یک ماه بودخریده بودمش دم پارک قفل کردم ،حالا باید زودتر خودم رو آروم میکردم تا تمرکزلازم برای طراحی رو داشته باشم به لطف اون روزمبارک یک ساعت قبل هم آقای اسدی طراح دیگه نمایشگاه بامن تماس گرفته بود وگفته بود که اون شب نمی تونه بیاد،یعنی تالحظه رسیدن من بخش طراحی تعطیل بود ومن باید اون شب با اون حالم تنهایی طراحی می کردم؛ بعد ازسلام علیک با بچه ها وگفتن خسته نباشید( ببخشید خدا قوت ) به غرفه خوشنویسی رسیدم،آقای خوشنویس هنوز نیومده بود ودوسه تا از بچه ها مشغول صاف وصوف کردن بنرداخل غرفه بودن که بعد ازدیدن من چند نفری من رو زیر رگباراعتراض گرفتن (البته حق داشتن) تو اون گیرودار نه سکوی طراحی آماده بود ،نه فواره ها کم شده بود ووسایل هم داخل انبار مونده بود و به برکت وجود برادران متقی کلید انبارهم گم شده بود. به غرفه خوشنویسی برگشتم روی نیمکت داخل غرفه نشستم که دوستان عزیز حتی توی اون لحظه ی کلافگی هم دست ازغرغرکردن برنمی داشتن (که البته ازشون نام نمی برم) روبه یکی از اونها که پسرعموم آقا جواد بود کردم(وای حواسم نبود اسم نبرم) وگفتم تاحالا شده یه روزاز زندگیت کل دنیا باهات چپ بیفته وبعد به شوخی گفتم سعی کن جزئی ازدنیای امروز من نباشی وگرنه...

خلاصه بعدازنیم ساعت کلید پیدا شد وسایل رو برداشتم سکو روآماده کردم فواره ها کم شد مشغول شدم، از چند نفر طرح زدم تـــــــــــا ساعت 11:30شد؛ وسایل و سکو روجمع کردم وبعد به کمک بچه ها رفتم تا وسایل غرفه های دیگه رو هم جمع کنیم ساعت کار پارک هم تموم شده بود ولامپها نیمه روشن پیش خودم میگفتم خدایا شکراین روز عجیب غریب بالاخره تموم شد؛وسطای جمع کردن وسایل یادم افتاد که فردا صبح ساعت7 امتحان آیین نامه دارم وباید خودمو زود به خونه برسونم تاحداقل یه نگاهی به کتاب آیین نامه بکنم؛ازبچه ها بخاطراینکه مثل شبای پیش نمی تونستم کمکشون کنم عذرخواهی کردم وباعجله به سمت بیرون پارک ودوچرخه راه افتادم ؛ وقتی به دم پارک رسیدم متوجه شدم که نخیراین روز حالاحالاها نمیخواد تموم بشه ،بــــــــــلــــه  یه اتفاق دیگه، آخرین تکه پازل بدبیاری های اون روزم روهم دیدم ، آقایون دزدها زحمت کشیده بودن وزین دوچرخه ام رو برده بودن...

پیش دوچرخه روی زمین نشستم دیگه واقعا زانوهام جون نداشت ،یه لحظه دلم بد جور گرفت وراستیتش ازدست خدا ناراحت شدم ،آخه خدایا کل این ازخواب وخوراک افتادنا بخاطر این کار خیره اونوقت اینهمه بد بیاری هم بهش اضافه میشه؟آخه ... .

بگذریم ، سکوت سنگین اون لحظه میدون دور شهرکه همدمم شده بود خیلی گوش خراش بود،مات مونده بودم،دیگه اتفاقایی که اونروز برام افتاده بود رو یه اتفاق نمیدیدم ،خیلی توفکررفتم نکنه نیتم خالص نبوده یا...وهمینطور فکرهای دیگه که آخرین اونها که کمی آرومم کرد این بود که نکنه حکمتی تو این اتفاقها هست یاشاید هم امتحان خدا باشه که ...

توهمین فکرهابودم که قفل دوچرخه رو باز کردم وپیاده ودوچرخه دردست تو اون وقت شب به سمت خونه راه افتادم. ساعت 3صبح بود که به خونه رسیدم باهمون حال خراب وذهن وتن خسته سراغ کیفم وکتاب آیین نامه رفتم فکرخواب روهم نمی کردم مشغول خوندن شدم؛ تااون جایی که یادم میاد یک صفحه روهم نخونده بودم که خوابم برد و یه لحظه به خودم اومدم ودیدم که ساعت 7:15صبح شده.        نمیدونم چطور اما درعرض نیم ساعت خودم رو به آموزشگاه رسوندم،مدارک هم جامونده بود امااز اونجایی که مدیر آموزشگاه پسرعموی خودم بود گیرنداد ومن رو با گروهی که امتحانشون ساعت هشت بود به داخل محل برگزاری امتحان فرستاد به آقا ارسلان(پسرعمو)خواستم بگم که اگه میشه هفته بعد برای امتحان بیام اما بعد پیش خودم گفتم خدارو چه دیدی شاید قبول شدم؛خلاصه باشکمی که از دیروز ظهر خالی بود،باذهنی شلوغ وخسته وبا بدنی کوفته ودرشرایطی که هیچ چیزنخونده بودم پای امتحان نشستم بااین حال اعتماد به نفسمو حفظ کردم وسعی کردم نورامید روتودلم روشن نگه دارم؛ تمام سوالهارو از اطلاعاتی که یک ماه پیش سرکلاس آیین نامه توذهنم مونده بود جواب دادم؛امتحان تموم شد ،صحیح کردن پاسخنامه ها شروع شد وبعد ازنیم ساعت اتفاقی که مهر پایانی بود به تموم اتفاقات گذشته افتاد ،ازقبول شدنم به اندازه بردن زین دوچرخه ام مبهوت مونده بودم بعد ازقبول شدن توامتحان آیین نامه حالا نوبت کلاس رانندگی شهری وبعد از ده روز هم امتحانش بود ازاونجایی که رانندگی بلد بودم پسرعمو کلاسهای شهری روبرام رد کرد وگفت الان بیرون آموزشگاه امتحان شهری درحال برگزاریه اگه میخوای برو یه  امتحان آزمایشی بده که باامتحان شهری آشنا بشی تا بعدا راحت ترقبول بشی ؛ قبول کردم وبعد ازیک ربع نوبت من شد وپشت فرمون نشستم ودرعین ناباوری با همون یه امتحان قبول شدم وبایک تیر دو نشان زدم ،در عرض یک ساعت تمام کارهایی که برای انجام دادنشون حداقل باید ده بیست روز منتظر میشدم وبعد از اون منتظر گواهینامه میشدم درعرض کمتر از یک ساعت انجام شد بعد از دادن قول یک شیرینی مفصل به پسرعمو ودرحالی که رسیدپستی گواهینامه تو دستام بود ازآموزشگاه بیرون زدم؛ همه اتفاقهای دیروز ازذهنم پریده بود خیلی خوشحال بودم؛حالا فقط مونده بود آقا میکائیل ،که سریع فکراون روهم کردم وبا یک جعبه شیرینی (به بهونه شیرینی گواهینامه) برای خنثی کردن هرگونه غرغرواعتراض به سمت کارگاه راه افتادم که خداروشکر اون هم بـــخیر گذشـــــــــــت .  خداروشکربعد از اونهمه اتفاق بد بالاخره آخر شاهنامه خوب تموم شد؛             و     باورم    به    این    شعر   بیشتر   شد   که   میگه   :

                             خــدا گـــر بـبـنـدد زحـــــکـمت دری     به رحـمـت گــــــشـایـد در دیـــگـری

راستی ،

همون شب که زین دوچرخه رو دزدیدن توراه  که                          پیاده به سمت خونه می رفتم وسطای راه فرمون دوچرخه بدون هیچ دلیلی قفل شد، دوسه روز بعد که به اون اتفاق فکرکردم پیش             خودم گفتم اگه اون شب زین رونمی بردن ومن سواردوچرخه به خونه برمی گشتم وبعد توی راه فرمون قفل میشد .........؟ .


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


جمعه 07 مهر 1391 - 18:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از 637 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: hadiyan /
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

عجب داستانی ...

شما همون آقا حسن بودید که برای خواهرش لوازم تحریر گرفت ؟


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
جمعه 07 مهر 1391 - 18:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

بـــــــــــــــــــــــــلـه


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


جمعه 07 مهر 1391 - 18:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

خوب شد که آخرش خوب تموم شد...


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
جمعه 07 مهر 1391 - 18:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

آره واقعا وگرنه سکته هرو زده بودم


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


جمعه 07 مهر 1391 - 19:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

چرا دوچرخه و موتور من هیچیش نشد ؟


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
جمعه 07 مهر 1391 - 19:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

ایشلا ازخدا بخوایدحاجتتونو میده

اگه نداد خودتون زین موتور یا دوچرخه تونو ازجا در بیارید بندازید بره


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


جمعه 07 مهر 1391 - 19:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zlatan آفلاین



ارسال‌ها : 2891
عضویت: 10 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 23
تشکرها : 1906
تشکر شده : 3243
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از elena

چرا دوچرخه و موتور من هیچیش نشد ؟

عوضش من بنزین دوچرختون رو میکشیدم میفروختم ... 

پس بگو چقد زود بنزینش تموم میشد ...

چجوری دلتون میومد ؟


جمعه 07 مهر 1391 - 19:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
masoud آفلاین



ارسال‌ها : 2279
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 24
تشکرها : 1156
تشکر شده : 2279
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

خواستم بگم من خاطره ای ندارم

لطفا اصرار نکنید


امضای کاربر : در زندگی مهره نباش که هرچه میگویند بگویی باشد

                            تاس باش...

               که هرچه میگویی بگویند باشد.
جمعه 07 مهر 1391 - 20:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از 637

ایشلا ازخدا بخوایدحاجتتونو میده

اگه نداد خودتون زین موتور یا دوچرخه تونو ازجا در بیارید بندازید بره

من دوچرخمو انداختم رفت


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
جمعه 07 مهر 1391 - 22:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از masoud

خواستم بگم من خاطره ای ندارم

لطفا اصرار نکنید

ولی ما از شما خیلی خاطره داریم


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
جمعه 07 مهر 1391 - 22:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

آقای نقاش خودمون

خداقوت کمه درقبال زحمتایی که شماو دوستان کشیدین

میدونم یکی ازاونایی که اسم نبردین من بودم

اما خداوکیلی الان ازاون سکوتهاتون خجالت زده شدم

ببخشید شرمنده ام

البته میدونید که من به همه غر میزدم تازه این کار هم یه جور تخلیه خودم بود (الان روانشناس میره بالا منبر)همه زیر فشار بودیم اما همین یه روزو شب شما اندازه ی یه هفته خسته ام کرد

بازم خداقوت

چه خوبه که خداقوتو یادگرفتین

براتون دعای بهترین هارو میکنم


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
جمعه 07 مهر 1391 - 22:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
masoud آفلاین



ارسال‌ها : 2279
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 24
تشکرها : 1156
تشکر شده : 2279
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از elena

نقل قول از masoud

خواستم بگم من خاطره ای ندارم

لطفا اصرار نکنید

ولی ما از شما خیلی خاطره داریم

والا نمیدونم چه سریه ؛اونقدری که در و همسایه از من و داداشم خاطره دارن خودمون نداریم

راستی میگن پلیسا از مجرما خاطره زیاد دارند راس میگن؟یعنی الان منم مجرم بودم


امضای کاربر : در زندگی مهره نباش که هرچه میگویند بگویی باشد

                            تاس باش...

               که هرچه میگویی بگویند باشد.
جمعه 07 مهر 1391 - 22:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از masoud

والا نمیدونم چه سریه ؛اونقدری که در و همسایه از من و داداشم خاطره دارن خودمون نداریم

راستی میگن پلیسا از مجرما خاطره زیاد دارند راس میگن؟یعنی الان منم مجرم بودم

شما متهم به قتل برادرتون بودید

در زندان های آلپ

منو یادتون نمیاد ؟

من فراریتون دادم


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
جمعه 07 مهر 1391 - 22:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

آقای مسعود لپ تاپ منو شمادرست کردین یا اون یکی قل تون؟


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
جمعه 07 مهر 1391 - 22:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

یادش بخیر واسه غرفه هلال احمر خیلی حرص خوردم هی هماهنگ میکردم امدادگر بفرستن بذاریمش تو غرفه امدادگرا یکی درمیون میومدن سک سک میکردن میرفتن یه شب یکی از دوستان سقانه که از قضا امدادگر هم بودن رو تو پارک دیدیم که نشوندیمشون توی غرفه تا سرمو برگردوندم که تجهیزات لازم رو بگم بچه ها براشون بیارن دیدم دستشون دردنکنه دوپا داشتن دوتاهم قرض گرفتن

دِ بدو که رفتیم

به همین راحتی در رفتن

نمیدونم من خیلی خشن برخورد کردم یا اینا خیلی لوس بودن انقدر زود ازم ترسیدن

ولی باور کنید من ازگل نازکتر بهشون نگفتم


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
شنبه 08 مهر 1391 - 02:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ania آفلاین



ارسال‌ها : 3828
عضویت: 5 /7 /1391
تشکرها : 3389
تشکر شده : 3288
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

بدلیل حضور نداشتنم در نمایشگاه،خاطرات دوران نمایشگاه برام خیلی قابل ملموس نیست...

در هر صورت همگی دوستان خسته نباشید..

ولی در جواب جناب 637 باید عرض کنم،شنیدم که می گویند اگر حادثه ای براتون پیش اومد...

یا اگر رفتاری دیدید از اطرافیانتون که به نظرتون نادرست اومد و ناراحت شدید،و یا بطور کلی

از هر اتفاقی که ناراحت و دلخور شدید...

ابتدا 70 وجه مثبت برای حوادث و یا رفتارها و.... درنظر بگیرید... و اگر قانع نشدید...

بعد از جنبه منفی به قضیه نگاه کنید...

.

اندکی تأمل... 70 وجه مثبت...

اگر اینگونه برخورد کنید..

بطور ناخودآگاه بعد از مدتی دید مثبتی به مسائل پیدا میکنید..


امضای کاربر : تنها 2روز در سال هست که نمی تونی هیچ کاری بکنی!!
یکی دیروز و یکی فردا..




شنبه 08 مهر 1391 - 02:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از ania به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: banoo / 637 /
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از banoo

آقای نقاش خودمون

خداقوت کمه درقبال زحمتایی که شماو دوستان کشیدین

میدونم یکی ازاونایی که اسم نبردین من بودم

اما خداوکیلی الان ازاون سکوتهاتون خجالت زده شدم

ببخشید شرمنده ام

البته میدونید که من به همه غر میزدم تازه این کار هم یه جور تخلیه خودم بود (الان روانشناس میره بالا منبر)همه زیر فشار بودیم اما همین یه روزو شب شما اندازه ی یه هفته خسته ام کرد

بازم خداقوت

چه خوبه که خداقوتو یادگرفتین

براتون دعای بهترین هارو میکنم

         خواهش میکنم ،اینا چه حرفاییه تموم زحمتا که گردن شما بود

          وقتی شنیدم که روزای اول نمایشگاه اردو جهادی بودید وبعداز برگشتن هم مستقیم به نمایشگاه اومدید واقعا مات   موندم وتنها چیزی که تواون روزا بهم انرژی میداد وخستگی ناپذیرم میکرد تلاش بی منت شما وبقیه بچه ها بود.

             خدا قوت برای گامهای بعدی

                           


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


شنبه 08 مهر 1391 - 03:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از 637 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: banoo /
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از ania

بدلیل حضور نداشتنم در نمایشگاه،خاطرات دوران نمایشگاه برام خیلی قابل ملموس نیست...

در هر صورت همگی دوستان خسته نباشید..

ولی در جواب جناب 637 باید عرض کنم،شنیدم که می گویند اگر حادثه ای براتون پیش اومد...

یا اگر رفتاری دیدید از اطرافیانتون که به نظرتون نادرست اومد و ناراحت شدید،و یا بطور کلی

از هر اتفاقی که ناراحت و دلخور شدید...

ابتدا 70 وجه مثبت برای حوادث و یا رفتارها و.... درنظر بگیرید... و اگر قانع نشدید...

بعد از جنبه منفی به قضیه نگاه کنید...

.

اندکی تأمل... 70 وجه مثبت...

اگر اینگونه برخورد کنید..

بطور ناخودآگاه بعد از مدتی دید مثبتی به مسائل پیدا میکنید..

بله، درسته ،واقعا ممنون از مطلب خوبی که یادآوری کردید

 


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


شنبه 08 مهر 1391 - 03:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از banoo

یادش بخیر واسه غرفه هلال احمر خیلی حرص خوردم هی هماهنگ میکردم امدادگر بفرستن بذاریمش تو غرفه امدادگرا یکی درمیون میومدن سک سک میکردن میرفتن یه شب یکی از دوستان سقانه که از قضا امدادگر هم بودن رو تو پارک دیدیم که نشوندیمشون توی غرفه تا سرمو برگردوندم که تجهیزات لازم رو بگم بچه ها براشون بیارن دیدم دستشون دردنکنه دوپا داشتن دوتاهم قرض گرفتن

دِ بدو که رفتیم

به همین راحتی در رفتن

نمیدونم من خیلی خشن برخورد کردم یا اینا خیلی لوس بودن انقدر زود ازم ترسیدن

ولی باور کنید من ازگل نازکتر بهشون نگفتم

 منم اون موقع هروقت از دم غرفه  حلال احمر رد میشدم تعجب می کردمو پیش خودم میگفتم خدایا دیشب که این بنده خدا توغرفه نبود؟، که بعد از تغییر چهره های زیادهرشب دیگه به این نتیجه رسیده بودم که خستگی زیاد وبی خوابی اون چند وقت روم فشار آوورده ،تااینکه همین الان این پیامرو خوندم و به خودم امیدوار شدم،

ولی ای کاش زودتر میگفتید کم کم داشتم شماره آقای زلاتان رو می گرفتم...


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


شنبه 08 مهر 1391 - 04:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از 637

 منم اون موقع هروقت از دم غرفه  حلال احمر رد میشدم تعجب می کردمو پیش خودم میگفتم خدایا دیشب که این بنده خدا توغرفه نبود؟، که بعد از تغییر چهره های زیادهرشب دیگه به این نتیجه رسیده بودم که خستگی زیاد وبی خوابی اون چند وقت روم فشار آوورده ،تااینکه همین الان این پیامرو خوندم و به خودم امیدوار شدم،

ولی ای کاش زودتر میگفتید کم کم داشتم شماره آقای زلاتان رو می گرفتم...

ای وای زنگ نزنیدا بهش میترسم شمارم راهی یه جایی بکنه

نمیدونم چرا همیشه مشاوره هاش نتیجه عکس میده مثلا یه بار اومد یکی رو از اینکه خودشو تو استخر پرت کنه نجات بده انقدر بااون بدبخت حرف زد که آخرش طرف به این نتیجه رسید که باید بره خودشو تو اقیانوس آرام پرت کنه

ما تلفات زیاد دادیم شما دیگه جوونین نرین گنا دارین


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
شنبه 08 مهر 1391 - 10:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zlatan آفلاین



ارسال‌ها : 2891
عضویت: 10 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 23
تشکرها : 1906
تشکر شده : 3243
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از ania

بدلیل حضور نداشتنم در نمایشگاه،خاطرات دوران نمایشگاه برام خیلی قابل ملموس نیست...

در هر صورت همگی دوستان خسته نباشید..

ولی در جواب جناب 637 باید عرض کنم،شنیدم که می گویند اگر حادثه ای براتون پیش اومد...

یا اگر رفتاری دیدید از اطرافیانتون که به نظرتون نادرست اومد و ناراحت شدید،و یا بطور کلی

از هر اتفاقی که ناراحت و دلخور شدید...

ابتدا 70 وجه مثبت برای حوادث و یا رفتارها و.... درنظر بگیرید... و اگر قانع نشدید...

بعد از جنبه منفی به قضیه نگاه کنید...

.

اندکی تأمل... 70 وجه مثبت...

اگر اینگونه برخورد کنید..

بطور ناخودآگاه بعد از مدتی دید مثبتی به مسائل پیدا میکنید..


شنبه 08 مهر 1391 - 19:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
frjmojtaba آفلاین



ارسال‌ها : 223
عضویت: 20 /6 /1391
محل زندگی: قــم مقدس
سن: 20
تشکرها : 50
تشکر شده : 177
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

خاطره که زیاده فقط نکته جالب که در باره ی منه اینه که 

هم غرفه کتاب هم حلال احمر دست من بود

و خوب یا بد کسی هم ممیومد اون ته نمایشگاه

یه نکته جالب دیگه

اون تابلو طراحی رو که از دست آقا جواد در آوردم خیلی لذت داشت

و الآن هم روی اتاق دیوارمونه

یاعلی


امضای کاربر :

دوستان به ماسر بزنید
شنبه 08 مهر 1391 - 20:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
masoud آفلاین



ارسال‌ها : 2279
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 24
تشکرها : 1156
تشکر شده : 2279
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از banoo

آقای مسعود لپ تاپ منو شمادرست کردین یا اون یکی قل تون؟

من متاسفانه خونه نبودم که بتونم درستش کنم، زحمتش رو برادرم کشید


امضای کاربر : در زندگی مهره نباش که هرچه میگویند بگویی باشد

                            تاس باش...

               که هرچه میگویی بگویند باشد.
شنبه 08 مهر 1391 - 20:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
masoud آفلاین



ارسال‌ها : 2279
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 24
تشکرها : 1156
تشکر شده : 2279
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از elena

نقل قول از masoud

والا نمیدونم چه سریه ؛اونقدری که در و همسایه از من و داداشم خاطره دارن خودمون نداریم

راستی میگن پلیسا از مجرما خاطره زیاد دارند راس میگن؟یعنی الان منم مجرم بودم

شما متهم به قتل برادرتون بودید

در زندان های آلپ

منو یادتون نمیاد ؟

من فراریتون دادم

خوب شد یادم انداختید من بعد اون ماجرا تمام ردپاهام رو پاک کردم

اما شما رو از قلم انداخته بودم

باید سریعتر ردپاها رو پاک کنم


امضای کاربر : در زندگی مهره نباش که هرچه میگویند بگویی باشد

                            تاس باش...

               که هرچه میگویی بگویند باشد.
شنبه 08 مهر 1391 - 20:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ania آفلاین



ارسال‌ها : 3828
عضویت: 5 /7 /1391
تشکرها : 3389
تشکر شده : 3288
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از zlatan

نقل قول از ania

بدلیل حضور نداشتنم در نمایشگاه،خاطرات دوران نمایشگاه برام خیلی قابل ملموس نیست...

در هر صورت همگی دوستان خسته نباشید..

ولی در جواب جناب 637 باید عرض کنم،شنیدم که می گویند اگر حادثه ای براتون پیش اومد...

یا اگر رفتاری دیدید از اطرافیانتون که به نظرتون نادرست اومد و ناراحت شدید،و یا بطور کلی

از هر اتفاقی که ناراحت و دلخور شدید...

ابتدا 70 وجه مثبت برای حوادث و یا رفتارها و.... درنظر بگیرید... و اگر قانع نشدید...

بعد از جنبه منفی به قضیه نگاه کنید...

.

اندکی تأمل... 70 وجه مثبت...

اگر اینگونه برخورد کنید..

بطور ناخودآگاه بعد از مدتی دید مثبتی به مسائل پیدا میکنید..

ببخشید این مجموعه ی شکلک، نامفهوم هست؟


امضای کاربر : تنها 2روز در سال هست که نمی تونی هیچ کاری بکنی!!
یکی دیروز و یکی فردا..




شنبه 08 مهر 1391 - 20:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zlatan آفلاین



ارسال‌ها : 2891
عضویت: 10 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 23
تشکرها : 1906
تشکر شده : 3243
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از ania

نقل قول از zlatan

نقل قول از ania

بدلیل حضور نداشتنم در نمایشگاه،خاطرات دوران نمایشگاه برام خیلی قابل ملموس نیست...

در هر صورت همگی دوستان خسته نباشید..

ولی در جواب جناب 637 باید عرض کنم،شنیدم که می گویند اگر حادثه ای براتون پیش اومد...

یا اگر رفتاری دیدید از اطرافیانتون که به نظرتون نادرست اومد و ناراحت شدید،و یا بطور کلی

از هر اتفاقی که ناراحت و دلخور شدید...

ابتدا 70 وجه مثبت برای حوادث و یا رفتارها و.... درنظر بگیرید... و اگر قانع نشدید...

بعد از جنبه منفی به قضیه نگاه کنید...

.

اندکی تأمل... 70 وجه مثبت...

اگر اینگونه برخورد کنید..

بطور ناخودآگاه بعد از مدتی دید مثبتی به مسائل پیدا میکنید..

ببخشید این مجموعه ی شکلک، نامفهوم هست؟

نه.

خیلی قشنگ توضیح دادید

کتابای روانشناسی خوندید ؟

من روانشناسی میخونم .تعجب کردم که روش روانشناسی پیشنهادکردید


شنبه 08 مهر 1391 - 20:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ania آفلاین



ارسال‌ها : 3828
عضویت: 5 /7 /1391
تشکرها : 3389
تشکر شده : 3288
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از zlatan

نقل قول از ania

نقل قول از zlatan

نقل قول از ania

بدلیل حضور نداشتنم در نمایشگاه،خاطرات دوران نمایشگاه برام خیلی قابل ملموس نیست...

در هر صورت همگی دوستان خسته نباشید..

ولی در جواب جناب 637 باید عرض کنم،شنیدم که می گویند اگر حادثه ای براتون پیش اومد...

یا اگر رفتاری دیدید از اطرافیانتون که به نظرتون نادرست اومد و ناراحت شدید،و یا بطور کلی

از هر اتفاقی که ناراحت و دلخور شدید...

ابتدا 70 وجه مثبت برای حوادث و یا رفتارها و.... درنظر بگیرید... و اگر قانع نشدید...

بعد از جنبه منفی به قضیه نگاه کنید...

.

اندکی تأمل... 70 وجه مثبت...

اگر اینگونه برخورد کنید..

بطور ناخودآگاه بعد از مدتی دید مثبتی به مسائل پیدا میکنید..

ببخشید این مجموعه ی شکلک، نامفهوم هست؟

نه.

خیلی قشنگ توضیح دادید

کتابای روانشناسی خوندید ؟

من روانشناسی میخونم .تعجب کردم که روش روانشناسی پیشنهادکردید

.

.

کتابهای روانشناسی!!

نه.. واقعیت خیلی در این زمینه مطالعه ای ندارم..

شاید باور نکنید،ولی این نکته ای که بنده توضیح دادم..

فکر می کنم حدیث یا روایتی از یک معصوم بود..

دقیقاً منبعش یادم نیست..

ولی مطمئنم که یکی از نکات قشنگ اسلام بود...

و خودم هم از شخصی شنیده بودم..

بله پس انشاالله در روانشناسی موفق باشید..


امضای کاربر : تنها 2روز در سال هست که نمی تونی هیچ کاری بکنی!!
یکی دیروز و یکی فردا..




شنبه 08 مهر 1391 - 21:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zlatan آفلاین



ارسال‌ها : 2891
عضویت: 10 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 23
تشکرها : 1906
تشکر شده : 3243
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از ania

نقل قول از zlatan

نقل قول از ania

نقل قول از zlatan

نقل قول از ania

بدلیل حضور نداشتنم در نمایشگاه،خاطرات دوران نمایشگاه برام خیلی قابل ملموس نیست...

در هر صورت همگی دوستان خسته نباشید..

ولی در جواب جناب 637 باید عرض کنم،شنیدم که می گویند اگر حادثه ای براتون پیش اومد...

یا اگر رفتاری دیدید از اطرافیانتون که به نظرتون نادرست اومد و ناراحت شدید،و یا بطور کلی

از هر اتفاقی که ناراحت و دلخور شدید...

ابتدا 70 وجه مثبت برای حوادث و یا رفتارها و.... درنظر بگیرید... و اگر قانع نشدید...

بعد از جنبه منفی به قضیه نگاه کنید...

.

اندکی تأمل... 70 وجه مثبت...

اگر اینگونه برخورد کنید..

بطور ناخودآگاه بعد از مدتی دید مثبتی به مسائل پیدا میکنید..

ببخشید این مجموعه ی شکلک، نامفهوم هست؟

نه.

خیلی قشنگ توضیح دادید

کتابای روانشناسی خوندید ؟

من روانشناسی میخونم .تعجب کردم که روش روانشناسی پیشنهادکردید

.

.

کتابهای روانشناسی!!

نه.. واقعیت خیلی در این زمینه مطالعه ای ندارم..

شاید باور نکنید،ولی این نکته ای که بنده توضیح دادم..

فکر می کنم حدیث یا روایتی از یک معصوم بود..

دقیقاً منبعش یادم نیست..

ولی مطمئنم که یکی از نکات قشنگ اسلام بود...

و خودم هم از شخصی شنیده بودم..

بله پس انشاالله در روانشناسی موفق باشید..

روانشناسای غربی از نهج البلاغه و احادیث وروایات وکتب اسلامی مابرای نظریه هاشون استفاده میکنن ...

بیشترشون ازاصول اسلامی تقلید کردن زدن به نام خودشون ...


شنبه 08 مهر 1391 - 21:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group