خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید - 2

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
ania آفلاین



ارسال‌ها : 3828
عضویت: 5 /7 /1391
تشکرها : 3389
تشکر شده : 3288
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از zlatan

نقل قول از ania

نقل قول از zlatan

نقل قول از ania

نقل قول از zlatan

نقل قول از ania

بدلیل حضور نداشتنم در نمایشگاه،خاطرات دوران نمایشگاه برام خیلی قابل ملموس نیست...

در هر صورت همگی دوستان خسته نباشید..

ولی در جواب جناب 637 باید عرض کنم،شنیدم که می گویند اگر حادثه ای براتون پیش اومد...

یا اگر رفتاری دیدید از اطرافیانتون که به نظرتون نادرست اومد و ناراحت شدید،و یا بطور کلی

از هر اتفاقی که ناراحت و دلخور شدید...

ابتدا 70 وجه مثبت برای حوادث و یا رفتارها و.... درنظر بگیرید... و اگر قانع نشدید...

بعد از جنبه منفی به قضیه نگاه کنید...

.

اندکی تأمل... 70 وجه مثبت...

اگر اینگونه برخورد کنید..

بطور ناخودآگاه بعد از مدتی دید مثبتی به مسائل پیدا میکنید..

ببخشید این مجموعه ی شکلک، نامفهوم هست؟

نه.

خیلی قشنگ توضیح دادید

کتابای روانشناسی خوندید ؟

من روانشناسی میخونم .تعجب کردم که روش روانشناسی پیشنهادکردید

.

.

کتابهای روانشناسی!!

نه.. واقعیت خیلی در این زمینه مطالعه ای ندارم..

شاید باور نکنید،ولی این نکته ای که بنده توضیح دادم..

فکر می کنم حدیث یا روایتی از یک معصوم بود..

دقیقاً منبعش یادم نیست..

ولی مطمئنم که یکی از نکات قشنگ اسلام بود...

و خودم هم از شخصی شنیده بودم..

بله پس انشاالله در روانشناسی موفق باشید..

روانشناسای غربی از نهج البلاغه و احادیث وروایات وکتب اسلامی مابرای نظریه هاشون استفاده میکنن ...

بیشترشون ازاصول اسلامی تقلید کردن زدن به نام خودشون ...

بله دقیقاً همینطور هست..

و این موضوع،به موازات هم مایه ی افتخار و هم مایه ی سرافکندگی هست برای ما..


امضای کاربر : تنها 2روز در سال هست که نمی تونی هیچ کاری بکنی!!
یکی دیروز و یکی فردا..




شنبه 08 مهر 1391 - 21:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
saeed_1391 آفلاین



ارسال‌ها : 1961
عضویت: 5 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 24
تشکرها : 1841
تشکر شده : 2254
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

بعد از مدت ها سلام،می بینم که اعضای جدید به سایت اضافه شدند،خیلیوم خوب،راستی قرار بود قالب عوض بشه چرا نشده؟؟؟؟؟؟؟؟ خاطره که زیاد هست ،روزی یکی میگویم که جذاب بشه.

خاطره روز صفرم : روز شب جمعه بود میخواستیم پایه درست کنیم برای جلوی نمایشگاه (همون پایه ها که یکی که اسمش رو نمی گویم اومد انتقاد کرد بعد هم جمع کرد) گچ پیدا کردیم پایه ها رو زدیم،بعد از یک ربع رفتیم پایه ها رو برداریم دیدیم سفت نشده که،تعجب کردیم،دقت که کردیم دیدیم گچ ها فاسد بودند،هیچی دیگه اون شب پایه نزدیم،و... (ادامه دارد)


امضای کاربر :

عجیب روزگاریست ، شیطان فریاد می زند آدم پیدا کنید سجده خواهم کرد

شنبه 08 مهر 1391 - 21:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

دوستان روانشناس لطفا به عنوان مطلب هم نگاهی بیندازید

ضرری نمیکنید

با سپاس

النا


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
شنبه 08 مهر 1391 - 22:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از elena به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: masoud /
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از saeed_1391

بعد از مدت ها سلام،می بینم که اعضای جدید به سایت اضافه شدند،خیلیوم خوب،راستی قرار بود قالب عوض بشه چرا نشده؟؟؟؟؟؟؟؟ خاطره که زیاد هست ،روزی یکی میگویم که جذاب بشه.

خاطره روز صفرم : روز شب جمعه بود میخواستیم پایه درست کنیم برای جلوی نمایشگاه (همون پایه ها که یکی که اسمش رو نمی گویم اومد انتقاد کرد بعد هم جمع کرد) گچ پیدا کردیم پایه ها رو زدیم،بعد از یک ربع رفتیم پایه ها رو برداریم دیدیم سفت نشده که،تعجب کردیم،دقت که کردیم دیدیم گچ ها فاسد بودند،هیچی دیگه اون شب پایه نزدیم،و... (ادامه دارد)

ائه نه خب بگید من بودم دیگه نگفته همه میفهمن که تنها کسی که خیلی راحت میزنه تو پر همه بانو بوده

خب بابا زشت بود دیگه زحمت کشیده بودین پاش ولی زشت بود چرا دروغکی بگم خوشگله

درکل خداقوت

راستی بابت لپتاپم هم سپاسگذارم مهندس ما هی خرابکاری میکنیم شما درست میکنی


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
یکشنبه 09 مهر 1391 - 11:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از frjmojtaba

خاطره که زیاده فقط نکته جالب که در باره ی منه اینه که 

هم غرفه کتاب هم حلال احمر دست من بود

و خوب یا بد کسی هم ممیومد اون ته نمایشگاه

یه نکته جالب دیگه

اون تابلو طراحی رو که از دست آقا جواد در آوردم خیلی لذت داشت

و الآن هم روی اتاق دیوارمونه

یاعلی

ائه خوش به حالتون دیوارهای شما اتاق داره؟؟؟!!!

خدادلتونو شاد کنه خندوندین منو


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
یکشنبه 09 مهر 1391 - 11:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
saeed_1391 آفلاین



ارسال‌ها : 1961
عضویت: 5 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 24
تشکرها : 1841
تشکر شده : 2254
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از banoo

راستی بابت لپتاپم هم سپاسگذارم مهندس ما هی خرابکاری میکنیم شما درست میکنی

خواهش می کنم،فقط امیدوارم یه وقت اونقدر خرابش نکنید که نشه درستش کرد


امضای کاربر :

عجیب روزگاریست ، شیطان فریاد می زند آدم پیدا کنید سجده خواهم کرد

یکشنبه 09 مهر 1391 - 12:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
saeed_1391 آفلاین



ارسال‌ها : 1961
عضویت: 5 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 24
تشکرها : 1841
تشکر شده : 2254
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

خاطرات نمایشگاه (قسمت دوم)

اون شب قرار شد فردا ساعت 8 بیایم نمایشگاه ،از طرفی قرار بود ظهر جمعه ما بریم مهمونی،هیچی دیگه صبح ساعت 8 رفتم پارک به خیال اینکه الان 10 نفر نیروی آماده اونجا هستند،رفتیم دیدیم فقط دوتا از بچه ها هستند و آقای متقی و بیات هم رفتند گچ بیاورند.رفتیم یه سری گلدون از ته پارک آوردیم و یک سری میله تا گچ های که آقای بیات و متقی میاورند داخل اون گلدون ها بریزیم.خلاصه کنم پایه ها رو درست کردیم،بعد آقای متقی و بیات رفتند بنرها رو بزنند ما و آقای زالاتان نشستیم منتظرشان که آقا زالاتان پیشنهاد دادند به آقای متقی بگوییم به جای سازه داربست بزنیم،ساعت 11:15 آقای متقی آمدند ما هم پیشنهاد رو گفتیم ایشان هم بعد از حساب و کتاب قبول کردند،از اونجای که من ظهر دعوت بودم،عذرخواهی کردم و رفتم،به امید اینکه فردا صبح که بیام کارها تمام شده و نمایشگاه آماده است ....(ادامه دارد)


امضای کاربر :

عجیب روزگاریست ، شیطان فریاد می زند آدم پیدا کنید سجده خواهم کرد

یکشنبه 09 مهر 1391 - 12:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
jimykoochooloo آفلاین



ارسال‌ها : 1238
عضویت: 22 /6 /1391
محل زندگی: شهر مقدس قم
سن: 19
تشکرها : 2480
تشکر شده : 1551
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از banoo

بچه ها باهم شوخی میکردن واسه روکم کنی یکی از بچه ها که همین جیمی کوچولوی خودمون باشه کفش این آقای نادری رو انداخت تو حوض وسط پارک اون بدبخت هم به زحمت رفت کفششو آورد از اونجایی ام که بچه ها روحیه ی بخشششون بالاست نه گذاشت نه برداشت سریع کفش جیمی کوچولو رو درآورد تلافی کرد

این دونفر هنوز به ما شیرینی دانشگاشونو ندادنا..............قابل توجه بچه ها

مامانی چرا ماجرا رو چپکی تعریف میکنی؟آقای نادری کفش بنده رو انداختن تو حوض منم نمیخواستم بندازم کهداداشم گف بنداز منم حرف داداشیمو گوش دادم.قشنگیش این بود که تا من کفششو انداختم تو حوض باغبونه فواره هارو روشن کرد


امضای کاربر :

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب:
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه
یکشنبه 09 مهر 1391 - 14:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
jimykoochooloo آفلاین



ارسال‌ها : 1238
عضویت: 22 /6 /1391
محل زندگی: شهر مقدس قم
سن: 19
تشکرها : 2480
تشکر شده : 1551
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

میخواستم تایپیک حسن آقا رو نقل قول کنم دیدم کل صفحه رو میگیره

بعضیا تو مطلبشون گفتن که به لطف برادران متقی کلیدم گم شده بود:مدیونید اگه فک کنید من ناراحت شدماولی محض دفاع از خودمون بگم که به غیر از دو سه روز اول اصلا به ما کلید ندادن که ما بخوایم گمش کنیم نگهبانا خودشون میومدن درو باز میکردن که این جماعت واقعا ناز داشتنو اگه جو میطلبید الآن حسابی تو کاسشون میذاشتم ولی ولشکن

در ضمن تا اون جایی که حافظه بنده قد میده شعره اینجوری بود:

خدا گر ز حکمت ببندد دری                    ز رحمت گشاید در دیگری

البته شایدم اشتب فک میکنما


امضای کاربر :

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب:
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه
یکشنبه 09 مهر 1391 - 14:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
jimykoochooloo آفلاین



ارسال‌ها : 1238
عضویت: 22 /6 /1391
محل زندگی: شهر مقدس قم
سن: 19
تشکرها : 2480
تشکر شده : 1551
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از 637

نقل قول از banoo

یادش بخیر واسه غرفه هلال احمر خیلی حرص خوردم هی هماهنگ میکردم امدادگر بفرستن بذاریمش تو غرفه امدادگرا یکی درمیون میومدن سک سک میکردن میرفتن یه شب یکی از دوستان سقانه که از قضا امدادگر هم بودن رو تو پارک دیدیم که نشوندیمشون توی غرفه تا سرمو برگردوندم که تجهیزات لازم رو بگم بچه ها براشون بیارن دیدم دستشون دردنکنه دوپا داشتن دوتاهم قرض گرفتن

دِ بدو که رفتیم

به همین راحتی در رفتن

نمیدونم من خیلی خشن برخورد کردم یا اینا خیلی لوس بودن انقدر زود ازم ترسیدن

ولی باور کنید من ازگل نازکتر بهشون نگفتم

 منم اون موقع هروقت از دم غرفه  حلال احمر رد میشدم تعجب می کردمو پیش خودم میگفتم خدایا دیشب که این بنده خدا توغرفه نبود؟، که بعد از تغییر چهره های زیادهرشب دیگه به این نتیجه رسیده بودم که خستگی زیاد وبی خوابی اون چند وقت روم فشار آوورده ،تااینکه همین الان این پیامرو خوندم و به خودم امیدوار شدم،

ولی ای کاش زودتر میگفتید کم کم داشتم شماره آقای زلاتان رو می گرفتم...

حسن آقا شما دیگه چرا؟ما که کلا ندیدیم مامانمون کسیو تو این غرفه بذارهاونایی که میدیدی رفیقای من بودن

توجه نکردی همشون همسن بنده بودن؟


امضای کاربر :

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب:
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه
یکشنبه 09 مهر 1391 - 15:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
jimykoochooloo آفلاین



ارسال‌ها : 1238
عضویت: 22 /6 /1391
محل زندگی: شهر مقدس قم
سن: 19
تشکرها : 2480
تشکر شده : 1551
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

خوب نوبتیم که باشه نوبت بندس که شرو کنم:

جای شما خالی یه روز همکلاسی حسن آقا که خانم بود اومده بود نمایشگاه.حسن آقا داشت تک تک غرفه هارو بهشون نشون میداد که رسیدن به غرفه صنایع دستی که در اون تایم بنده توش نشسته بودم خلاصه سرتونو درد نیارم حسن آقا شرو کرد به معرفی کردن:

-ایشون آقای متقی هستن و ایشونم

در همین لحظه خانم همکلاسی به بنده فرمودند:قیافه شما چقد برای من آشناس شما منو جایی ندیدید؟(توجه کردید:شما منو جایی ندیدید)

من که مونده بودم چی بگم با در نظر گرفتن اینکه با حسن اومده بود و سنشم یه خرده بالاتر از حسن آقا میزد گفتم:مادر حسن آقایید؟بنده خداها دوتایی خندیدنو لابه لای خنده خانم همکلاسی گفتن که:نه،همکلاسیشون هستم

من اون موقع متوجه عمق فاجعه نشدم(خانما رو که میشناسید یه کوچولو،همش یه کوچولوا رو سنشون حساسن) تا اینکه بعد که حسن آقا اومد پیشم دوباره ماجرا رو برام تعریف کردو هم یه خرده خندیدیم هم یه خرده شرمنده شدیم.

من شرمنده


امضای کاربر :

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب:
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه
یکشنبه 09 مهر 1391 - 15:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از jimykoochooloo به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: 637 /
saeed_1391 آفلاین



ارسال‌ها : 1961
عضویت: 5 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 24
تشکرها : 1841
تشکر شده : 2254
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از jimykoochooloo

خوب نوبتیم که باشه نوبت بندس که شرو کنم:

جای شما خالی یه روز همکلاسی حسن آقا که خانم بود اومده بود نمایشگاه.حسن آقا داشت تک تک غرفه هارو بهشون نشون میداد که رسیدن به غرفه صنایع دستی که در اون تایم بنده توش نشسته بودم خلاصه سرتونو درد نیارم حسن آقا شرو کرد به معرفی کردن:

-ایشون آقای متقی هستن و ایشونم

در همین لحظه خانم همکلاسی به بنده فرمودند:قیافه شما چقد برای من آشناس شما منو جایی ندیدید؟(توجه کردید:شما منو جایی ندیدید)

من که مونده بودم چی بگم با در نظر گرفتن اینکه با حسن اومده بود و سنشم یه خرده بالاتر از حسن آقا میزد گفتم:مادر حسن آقایید؟بنده خداها دوتایی خندیدنو لابه لای خنده خانم همکلاسی گفتن که:نه،همکلاسیشون هستم

من اون موقع متوجه عمق فاجعه نشدم(خانما رو که میشناسید یه کوچولو،همش یه کوچولوا رو سنشون حساسن) تا اینکه بعد که حسن آقا اومد پیشم دوباره ماجرا رو برام تعریف کردو هم یه خرده خندیدیم هم یه خرده شرمنده شدیم.

من شرمنده

چرا گفتی؟؟؟ من گذاشته بودم این رو ادامه داستانم بگم،


امضای کاربر :

عجیب روزگاریست ، شیطان فریاد می زند آدم پیدا کنید سجده خواهم کرد

یکشنبه 09 مهر 1391 - 17:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
jimykoochooloo آفلاین



ارسال‌ها : 1238
عضویت: 22 /6 /1391
محل زندگی: شهر مقدس قم
سن: 19
تشکرها : 2480
تشکر شده : 1551
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

خوب استاد باید قبلش با شاگردت هماهنگ کنی دیگه


امضای کاربر :

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب:
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه
یکشنبه 09 مهر 1391 - 17:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
gomnam آفلاین



ارسال‌ها : 2465
عضویت: 3 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 2919
تشکر شده : 5292
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از jimykoochooloo

خوب نوبتیم که باشه نوبت بندس که شرو کنم:

جای شما خالی یه روز همکلاسی حسن آقا که خانم بود اومده بود نمایشگاه.حسن آقا داشت تک تک غرفه هارو بهشون نشون میداد که رسیدن به غرفه صنایع دستی که در اون تایم بنده توش نشسته بودم خلاصه سرتونو درد نیارم حسن آقا شرو کرد به معرفی کردن:

-ایشون آقای متقی هستن و ایشونم

در همین لحظه خانم همکلاسی به بنده فرمودند:قیافه شما چقد برای من آشناس شما منو جایی ندیدید؟(توجه کردید:شما منو جایی ندیدید)

من که مونده بودم چی بگم با در نظر گرفتن اینکه با حسن اومده بود و سنشم یه خرده بالاتر از حسن آقا میزد گفتم:مادر حسن آقایید؟بنده خداها دوتایی خندیدنو لابه لای خنده خانم همکلاسی گفتن که:نه،همکلاسیشون هستم

من اون موقع متوجه عمق فاجعه نشدم(خانما رو که میشناسید یه کوچولو،همش یه کوچولوا رو سنشون حساسن) تا اینکه بعد که حسن آقا اومد پیشم دوباره ماجرا رو برام تعریف کردو هم یه خرده خندیدیم هم یه خرده شرمنده شدیم.

من شرمنده

بعدش که ماجرارو تعریف کرد یه خرده خندیدیم؟ نه یه خرده خندیدیم؟!!!!

تا اونجایی که یادمه هممون منفجر شدیم،تا نیم ساعت یکی باید منو کنترل میکرد

بعد چند روز خستگی و کار بی امان،خستگیمون یه کمی در رفت.

ولی چیزی که تو نمایشگاه برام خیلی جالب بود این بود که عصبانیتی وجود نداشت، 10 روز تعدادی جوان با هم همکاری داشتن ولی بحث و عصبانیتی پیش نیومد،همه با لبخند همدیگرو نگاه میکردن،به هر طرفینگاه میکردم خند به چهره ی بچه ها بود،وای خدا خیلی عالی بود. جالب اینجا بود که این وضع با وجود کلی مشکلات بود.مثلا اونروزی که خبر دادم صداوسیمای قم نمایشگامونو تو برنامه سوت پایان کوبیده،جواب کوبنده ی بچه های نمایشگاه این بود که با همون لبخند همیشگی همه اصرار به تمدید نمایشگاه داشتن که وقتی آقای رمضانی(معاون اداره کل)و آقای امیرآبادی(نماینده مجلس) هم درخواست تمدید دادن اقدام به تمدیدش کردیم و...

خدایا بابت همه چیز شکرت...


امضای کاربر : مبارزه هر قدر صعب، صعود را ادامه بده. شاید قله در یک قدمی تو باشد
و بدان : آنان که آفتاب را به زندگی دیگران ارزانی می دارند،نمی توانند خود از آن بی بهره باشند
یکشنبه 09 مهر 1391 - 17:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

من انتظار خاطره های بیشتری رو داشتم


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
پنجشنبه 13 مهر 1391 - 22:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
jimykoochooloo آفلاین



ارسال‌ها : 1238
عضویت: 22 /6 /1391
محل زندگی: شهر مقدس قم
سن: 19
تشکرها : 2480
تشکر شده : 1551
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

باشه پس منم از روز اول شرو میکنم:

روز اولی که رفتیم نمایشگاه من از بین بچه های نمایشگاه فقط سعیداشو میشناختم(داداشمو استادم)ولی انقد بچه ها انقد باحال بودن که همون روز اول با همشون رفیق شدیم.

این که افعالمو جمع بستم بخاطر این بود که من با یکی از رفیقام به اسم آقا شهاب رفتیم اونجا.جاتون خالی یه چن صدتا عکس دادن دستمون گفتن اینارو تو غرفه ها بچسبونین ما بعد از کلی مکافات اونا رو چسبوندیم(بماند که چن بار میچسبوندیمو هر بار به یه دلیل مجبور میشدیم دوباره بکنیمشون)بعدشم که دیگه نور علی نور شد؛غرفه ها رو با بنر درس کرده بودیم که تصمیم گرفته شده بود بنرا رو بکنیمو با چادر درستشون کنیم ینی هرچی عکس چسبونده بودیم کشکولی خوش گذش جاتون خالی

راستی اینم بگم که این آصفو این بنده خدا(آقا شهاب)همون روز بهم یاد داد


امضای کاربر :

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب:
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه
پنجشنبه 13 مهر 1391 - 23:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از jimykoochooloo

میخواستم تایپیک حسن آقا رو نقل قول کنم دیدم کل صفحه رو میگیره

بعضیا تو مطلبشون گفتن که به لطف برادران متقی کلیدم گم شده بود:مدیونید اگه فک کنید من ناراحت شدماولی محض دفاع از خودمون بگم که به غیر از دو سه روز اول اصلا به ما کلید ندادن که ما بخوایم گمش کنیم نگهبانا خودشون میومدن درو باز میکردن که این جماعت واقعا ناز داشتنو اگه جو میطلبید الآن حسابی تو کاسشون میذاشتم ولی ولشکن

در ضمن تا اون جایی که حافظه بنده قد میده شعره اینجوری بود:

خدا گر ز حکمت ببندد دری                    ز رحمت گشاید در دیگری

البته شایدم اشتب فک میکنما

راستیتش قبل از امروزبعدازظهر که یه بعداظهر ماجراجویانه روگذروندیم

وشیرینی تولد یکی از بچه ها روخوردیمو کلی هم چسبیدو بعد همه افتادیم دنبال

کار شاتل و کلی الاف شدیمو آخرش هم به لیست کارای پت ومتیمون اضافه کردیمو

آخرش هم فقط یکیمون تونست ثبت نام کنه و یکیمون با موتور پنچر برگشت خونه

و.....

تایپیکت رو نخونده بودم  حالا فهمیدم چرا امروز مثل آدمایی که منتظر جوابن نگاهم می کردی

، آقا بگذریم

تا تنور داغه داستانه رو نمی خوای بتعریفی؟؛ فقط خواهشا

به نکات ظریفی که برای تعریف کردن این داستان بهت گوشزد شد دقت کن وگرنه

.....

                                                                    (راستی توکه گفتی داستانوتعریفیدی؟...)


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


جمعه 14 مهر 1391 - 01:44
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

این چه داستانی بوده که هنوز جیمی تعریفش نکرده؟نگید که همون شیرینی تولده


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
یکشنبه 16 مهر 1391 - 22:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

آخ آخ ببخشید من حواسم نبود دو صفحه ای شدیم

نیم ساعته دارم دنبالش میگردم

 متن قبلی رو بعد از متن آخر صفحه قبل در نظر بگیرید

بازم معذرت


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


یکشنبه 16 مهر 1391 - 23:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از 637 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: jimykoochooloo /
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از banoo

این چه داستانی بوده که هنوز جیمی تعریفش نکرده؟نگید که همون شیرینی تولده

    

          نه بابا اون که یه تایپیک دیگه میخواد

          راستی اون پودر قرمز که رو کیک بود چی بود؟

          چقدر کیکو خوشمزه کرده بود

         واقعاً چه کیکای جدیدی اومده ها


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


یکشنبه 16 مهر 1391 - 23:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از 637 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: jimykoochooloo /
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از 637

نقل قول از banoo

این چه داستانی بوده که هنوز جیمی تعریفش نکرده؟نگید که همون شیرینی تولده

    

          نه بابا اون که یه تایپیک دیگه میخواد

          راستی اون پودر قرمز که رو کیک بود چی بود؟

          چقدر کیکو خوشمزه کرده بود

         واقعاً چه کیکای جدیدی اومده ها

ائه انقدر خوشتون اومده که رنگ مشکی و قرمزشو قاطی کردین؟؟

اگه دوست دارین میتونین ازاون کیکا امتحان کنین مجانیه ها


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
دوشنبه 17 مهر 1391 - 00:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

والا ما امتحان کردیم اما نمیدونم یا دزش پایین بود یا چون بعد خوردن فهمیدم چیزی حس نکردم

اما در کل امیدوارم درمورد کیک من قصدی تو کار نبوده باشه..


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


دوشنبه 17 مهر 1391 - 03:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از jimykoochooloo

خوب نوبتیم که باشه نوبت بندس که شرو کنم:

جای شما خالی یه روز همکلاسی حسن آقا که خانم بود اومده بود نمایشگاه.حسن آقا داشت تک تک غرفه هارو بهشون نشون میداد که رسیدن به غرفه صنایع دستی که در اون تایم بنده توش نشسته بودم خلاصه سرتونو درد نیارم حسن آقا شرو کرد به معرفی کردن:

-ایشون آقای متقی هستن و ایشونم

در همین لحظه خانم همکلاسی به بنده فرمودند:قیافه شما چقد برای من آشناس شما منو جایی ندیدید؟(توجه کردید:شما منو جایی ندیدید)

من که مونده بودم چی بگم با در نظر گرفتن اینکه با حسن اومده بود و سنشم یه خرده بالاتر از حسن آقا میزد گفتم:مادر حسن آقایید؟بنده خداها دوتایی خندیدنو لابه لای خنده خانم همکلاسی گفتن که:نه،همکلاسیشون هستم

من اون موقع متوجه عمق فاجعه نشدم(خانما رو که میشناسید یه کوچولو،همش یه کوچولوا رو سنشون حساسن) تا اینکه بعد که حسن آقا اومد پیشم دوباره ماجرا رو برام تعریف کردو هم یه خرده خندیدیم هم یه خرده شرمنده شدیم.

من شرمنده

ولی خداییش به نظرم بنده خدا تا سه چهار سال از صد متری پارک دور شهر هم رد نشه


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


دوشنبه 17 مهر 1391 - 04:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از saeed_1391

نقل قول از jimykoochooloo

خوب نوبتیم که باشه نوبت بندس که شرو کنم:

جای شما خالی یه روز همکلاسی حسن آقا که خانم بود اومده بود نمایشگاه.حسن آقا داشت تک تک غرفه هارو بهشون نشون میداد که رسیدن به غرفه صنایع دستی که در اون تایم بنده توش نشسته بودم خلاصه سرتونو درد نیارم حسن آقا شرو کرد به معرفی کردن:

-ایشون آقای متقی هستن و ایشونم

در همین لحظه خانم همکلاسی به بنده فرمودند:قیافه شما چقد برای من آشناس شما منو جایی ندیدید؟(توجه کردید:شما منو جایی ندیدید)

من که مونده بودم چی بگم با در نظر گرفتن اینکه با حسن اومده بود و سنشم یه خرده بالاتر از حسن آقا میزد گفتم:مادر حسن آقایید؟بنده خداها دوتایی خندیدنو لابه لای خنده خانم همکلاسی گفتن که:نه،همکلاسیشون هستم

من اون موقع متوجه عمق فاجعه نشدم(خانما رو که میشناسید یه کوچولو،همش یه کوچولوا رو سنشون حساسن) تا اینکه بعد که حسن آقا اومد پیشم دوباره ماجرا رو برام تعریف کردو هم یه خرده خندیدیم هم یه خرده شرمنده شدیم.

من شرمنده

چرا گفتی؟؟؟ من گذاشته بودم این رو ادامه داستانم بگم،

                 

                 آقا بس دیگه بحث مادر مارو تمومش کنید وگرنه


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


دوشنبه 17 مهر 1391 - 04:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
frjmojtaba آفلاین



ارسال‌ها : 223
عضویت: 20 /6 /1391
محل زندگی: قــم مقدس
سن: 20
تشکرها : 50
تشکر شده : 177
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نمیدونم شاید چون آقای جیمی از مامانش خجالت میکشه نمیگه ولی من میگم :یه روز بانو خانم که بابت نحوه ی صحبت کردن و اشتباه گفتن اسمها و ... به همه گیر میداد 

اومد که پسرش  جیمی (مصطفی متقی) رو صدا کنه ، و با تمام دقت و صلابت آقای متقی رو صدا کرد و گفت : آقای ترقّی 

جاتون خالی تا دو روز می خندیدیم

خیلی باحال بود البته بعد از قضیه ی مادر حسن آقا

یاعلی


امضای کاربر :

دوستان به ماسر بزنید
دوشنبه 17 مهر 1391 - 13:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از frjmojtaba به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: jimykoochooloo /
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

آقــای تــرقــی؟

به نظرم منظورشون آقای ترقه بود


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


دوشنبه 17 مهر 1391 - 14:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از 637 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: jimykoochooloo /
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از frjmojtaba

نمیدونم شاید چون آقای جیمی از مامانش خجالت میکشه نمیگه ولی من میگم :یه روز بانو خانم که بابت نحوه ی صحبت کردن و اشتباه گفتن اسمها و ... به همه گیر میداد 

اومد که پسرش  جیمی (مصطفی متقی) رو صدا کنه ، و با تمام دقت و صلابت آقای متقی رو صدا کرد و گفت : آقای ترقّی 

جاتون خالی تا دو روز می خندیدیم

خیلی باحال بود البته بعد از قضیه ی مادر حسن آقا

یاعلی

مگه من دستم به شماها نرسه

باهمه آره بامنم آره دیگه؟؟؟؟یه کیک سیاه طلبتون


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
دوشنبه 17 مهر 1391 - 15:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

دوستان سعی کنید که طبق اون 3 تایی که ادمین میگه و من الان یادم نیست و خودشونم هیچوقت یادشون نیست پیش برید

آهان فهمیدم : منطق ؛ انصاف و اخلاق ...

انصاف رو داشته باشید اینجا

خوب اشتباه کرده دیگه ... برای شما هم اتفاق میفته ...

سپاسگزارم


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
دوشنبه 17 مهر 1391 - 15:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از elena

دوستان سعی کنید که طبق اون 3 تایی که ادمین میگه و من الان یادم نیست و خودشونم هیچوقت یادشون نیست پیش برید

آهان فهمیدم : منطق ؛ انصاف و اخلاق ...

انصاف رو داشته باشید اینجا

خوب اشتباه کرده دیگه ... برای شما هم اتفاق میفته ...

سپاسگزارم

النای عزیز بابت تذکرت سپاسگذارم

ولی اینا همش خاطره است مطمئن باش اگه به من بربخوره ازاونجایی که به رک بودنم واقف هستی خیلی راحت بهشون میگم که حرفش بد بوده ولی این جناب فرجی هم یکی ازاون فرزندان من هستن که خیلی ام مودب بودن

یادته همش یادم میرفت فامیلیشو بگم میگفت همون اقا مودبه؟بس که مودبه


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
دوشنبه 17 مهر 1391 - 15:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

منم به شوخی گفتم وگرنه خودم خیلی خندیدم


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
دوشنبه 17 مهر 1391 - 15:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
frjmojtaba آفلاین



ارسال‌ها : 223
عضویت: 20 /6 /1391
محل زندگی: قــم مقدس
سن: 20
تشکرها : 50
تشکر شده : 177
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

بــــــلــــه اینکه مودب نامم گذاشتید باعث بسی تشکره ولی خداییش آقای ترقی یه چیز دیگست

یاعلی


امضای کاربر :

دوستان به ماسر بزنید
دوشنبه 17 مهر 1391 - 19:48
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
خاطرات دوران نمایشگاه+خاطراتتون رو اینجا بگید

نقل قول از frjmojtaba

بــــــلــــه اینکه مودب نامم گذاشتید باعث بسی تشکره ولی خداییش آقای ترقی یه چیز دیگست

یاعلی

جدددددددددددددا؟؟؟کیک فلفلی ام یه چیز دیگه است ها


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
دوشنبه 17 مهر 1391 - 21:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group