تعداد بازدید 286
|
نویسنده |
پیام |
sara
ارسالها : 2392
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
تشکرها : 1960
تشکر شده : 2412
|
نقدفیلم ناگهان بالتازار
ناگهان بالتازار» (1966) داستان زندگي يك الاغ است و از تولد تا مرگش را روايت ميكند. او ميان صاحبان گوناگون دست به دست ميشود، در مشاغل متعددي گرفتار ميآيد. زماني در اختيار دختركي به نام ماري است كه بسيار او را دوست دارد، او شاهد لحظات زيباي كودكي ماري است و سپس رنجهاي سالهاي نوجواني او. زماني آرنولد مت كتكش ميزند، گاه به كار دشوار گرداندن چرخ آسياب كشيده ميشود و چون از سنگيني كار از پا ميافتد با ضربههاي تركه باز به كار كشيده ميشود. گاه در سيرك سيار نمايش ميدهد و عاقبت ژرار او را به بردن بارهاي قاچاق وا ميدارد، و با گلوله ژاندارمها كشته ميشود.
بالتازار شاهد خاموش غمنامه زيستن آدميان در گناه است. خود بيگناه و بيمسئوليت تنها نگاه ميكند و گناهكاران شكنجهاش ميدهند و او خاموشي به زندگي حقير آدميان مينگرد. الاغ در عهد عتيق و عهد جديد وجود دارد. در فصل ورود پيروزمندانه عيسي به اورشليم او بر الاغي سوار است و كره الاغ نيز همراه آنهاست (عهد جديد، انجيل متي، باب 21) بنابراين الاغ در فيلم نشانهاي انجيلي است.
فیلم ناگهان بالتازار یکی از آثار درخشان برسون است که نوشتن درباره ی آن دشوار است. ما در این فیلم الاغی را می بینیم که تماشاگر اعمال انسان هاست.دنیای این الاغ پاک است و صمیمی، درست بر عکس دنیای آدم ها که پر است از خشم،رنج،نفرت،اذیت و آزار.
بالتازار نظاره گر دنیای آدم هاست و سرانجام خود نیز قربانی این دنیای پر از خشونت می شود. در بخشی از کتاب "باد هر جا بخواهد می وزد " (بابک احمدی) می خوانیم: «در ناگهان بالتازار،برسون امکانات زیادی را که همواره خواهانش بود یافت. نمایش صداقت دنیای کودکی،تصاویر نقاشی گونه از حیوانات،سگ ها،مرغ ها،گوسفندان و حیوانات سیرک. بالتازار که به سیرک وارد می شود چهار بار در برابر قفس حیوانات دیگر می ایستد:شیر،خروس،میمون و فیل. هر بار به این جانوران نگاه می کند و آنان نیز به او خیره می شوند. به یکدیگر چه می گویند؟ این گونه ای انتقال پیام است که از هر گونه مفهوم آشنای آدمیان در «ارتباط و پیام»جداست.»
از : http://shahredivx.net و classicworldfilm.blogfa.com
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتگوی ژان لوک گدار و میشل دلاهایه با روبر برسون در 1966 به مناسبتِ اکرانِ ناگهان بالتازار :
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ژان لوک گدار: من حس میکنم که این فیلم، ناگهان بالتازار، چیزی را بازتاب میدهد که بر میگردد به زمانی دور، چیزی که شاید در حدود پانزده سال در موردش فکر کردهاید، چیزی که تمام فیلمهایی که در این فاصله ساختهاید رو به سوی آن دارند. به این خاطر هست که شاید آدم در ناگهان بالتازار این حس را دارد که دوباره تمام فیلمهای شما را باز مییابد. در واقع، [گویی که] این فیلمهای پیشین شما بودند که این را شکل دادند، چنانکه گویی بخشهایی از آنند.
روبر برسون: من زمانی طولانی به آن فکر کرده بودم، بیآنکه رویش کاری کرده باشم. میخواهم بگویم که به تناوب روی آن کار میکردم و این خیلی سخت بود. خیلی زود ازش خسته شدم. از زاویهی کمپوزیسیون هم سخت بود. چرا که نمیخواستم فیلمی از روی طرحها بسازم، بلکه همچنین میخواستم که الاغ از میان تعداد مشخصی از گروههای انسانی هم گذر کند – که خشونتهای آدمی را نمایش دهند. پس لازم بود که این گروههای انسانی با هم همپوشانی داشته باشند.
همچنین لازم بود – با توجه به اینکه زندگی یک الاغ یک زندگی بسیار یکنواخت و آرام است – که حرکتی، پیشرفتِ دراماتیکی پیدا کنم. در نتیجه لازم بود که شخصیتی پیدا کنم که موازی الاغ باشد و آن حرکت را داشته باشد؛ چیزی که به فیلم آن پیشرفتِ دراماتیکی را که لازم داشت بدهد. اینجا بود که به یک دختر فکر کردم. به یک دختر تباه شده. یا بهتر بگویم – به دختری که خود را تباه میکند.
ژان لوک گدار: در انتخاب آن کاراکتر، به کاراکترهایی از فیلمهای دیگرتان فکر کردید؟ به این خاطر که، فیلم را که امروز میبینیم، حس میکنیم که این کاراکتر در فیلمهای شما زندگی کرده است، که از میان همهی آنها گذر کرده است. میخواهم بگویم که با این همچنین ما جیببر، شانتال [دخترِ خاطراتِ کشیش روستا] و دیگران را میبینیم. در نتیجه فیلمِ شما به نظر میرسد که کاملترینِ همهی آنهاست. این فیلمی تمام است. هم در خودش و هم در ارتباطش با شما. چنین حسی را دارید؟
روبر برسون: من هنگام ساختنِ فیلم چنین حسی نداشتم، اما باور دارم که در حدود ده یا دوازده سال به آن فکر کردهام. نه در شکلی پیوسته. تناوبهای آرامش بود، تناوبهای فکر نکردن کامل که ممکن است دو یا سه سال طول کشیده باشد. شروع می کردم به کار رویش، کنار میگذاشتمش، دوباره شروع میکردم … بعضی وقتها آن را بسیار سخت مییافتم و فکر میکردم که هیچ وقت از پسش برنخواهم آمد. پس حدستان درست است که برای مدتها با آن درگیر بودم. و ممکن است که در آن چیزهایی را که در فیلمهای دیگر بود، یا قرار بود که باشد پیدا کنید. به نظرم میرسد که این آزادترین فیلمی است که تا حالا ساختهام که چیزی از خودم را در آن گذاشتهام.
میدانید که سخت است که چیزی از خود را درون فیلمی بگذارید که باید توسط تهیهکننده پذیرفته شود. اما باور دارم خوب است که، ناگزیر است که، فیلمهایی که میسازیم چیزی از تجربهی خودمان را داشته باشند. منظورم این است که ماحصلِ کارگردانی نباشند. حداقل آنچه که همه کارگردانی میخوانند که اجرای یک طرح است (و از طرح منظورم هر دو معنایش، هم نماها و هم پروژه است). در نتیجه فیلم نباید صرفا اجرای یک طرح باشد و همچنین کمتر طرحی که از آن کس دیگری باشد.
منبع : [font=Times New Roman]http://old-gringo.blogspot.com
[font=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
امضای کاربر : زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ، ظرف امروز پر از بودن توست ، زندگی را دریاب ...
|
|
سه شنبه 03 مرداد 1391 - 23:59 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.