جنگجوي كوچك آزادي

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 252
نویسنده پیام
zeinab آفلاین


ارسال‌ها : 5005
عضویت: 9 /5 /1391
تشکرها : 4825
تشکر شده : 6889
جنگجوي كوچك آزادي

 

جنگجوی کوچک راه آزادی

حتی

اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی

اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر

فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ

که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر

بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.

 

پشه

می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما

اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ

های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.

یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت

بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.

پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم

است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک

تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.

سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای

باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از

کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها

بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...

دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.

تنها خدا بود که به من نمی خندید.

و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.

تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه پرهیزگارم. می خواهی

کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.

گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم.

اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.

خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی. تو سلحشور ظریف ملکوتی. جنگجوی کوچک خداوند.

و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.

من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر

از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی

آمدنم را گزارش کند.

آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.

نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.

سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.

و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه

بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن

زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.

و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.

من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.

فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم، ای پشه پارسا. تو جنگجوی کوچک خدا بودی، سلحشور ظریف ملکوت.

*

و حالا قرن هاست که من در بهشتم. و پاداشم این است که هر وقت بخواهم می توانم بر آستین پیامبر خدا بنشینم...

 

عرفان نظر آهاری


امضای کاربر : عبادت از سر وحشــــــــت واسه عاشق عبادت نیست

پرستش راه تســــــــکینه پرستیدن تجارت نیست.
یکشنبه 02 مهر 1391 - 02:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
جنگجوي كوچك آزادي

سپاسگزارم

این پشه هایی که چند وقت پیش منو میزدن هم میبرن بهشت ؟


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
یکشنبه 02 مهر 1391 - 09:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group