خاطراتي ازشهيدحاج ابراهيم همت..

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 401
نویسنده پیام
zeinab آفلاین


ارسال‌ها : 5005
عضویت: 9 /5 /1391
تشکرها : 4825
تشکر شده : 6889
خاطراتي ازشهيدحاج ابراهيم همت..
جنازه راازوسط برداشتيم كه له نشود.

موتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود. بادگير آبي
و شلوار پلنگي پوشيده بود. چثه‌ي ريزي داشت، ولي مشخص نبود كي است. صورتش
رفته بود.


قرارگاه
وضعيت عادي نداشت. آدم دلش شور مي‌افتاد. چادر سفيد وسطِ سنگر را زدم
كنار. حاجي آنجا هم نبود. يكي از بچه‌ها من را كشيد طرف خودش و يواشكي گفت
«از حاجي خبر داري؟ مي‌گن شهيد شده.»


نه!
امكان نداشت. خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم. يك‌دفعه برق از چشمم
پريد. به پناهنده نگاه كردم. پريديم پشت سنگر كه راه آمده را برگرديم.


جنازه نبود. ولي ردِ خونِ تازه تا يك جايي روي زمين كشيده شده بود. گفتند «برويد معراج! شايد نشاني پيدا كرديد.»


بادگير
آبي و شلوار پلنگي. زيپ بادگير را باز كردم؛ عرق‌گير قهوه‌اي و چراغ قوه.
قبل از عمليات ديده بودم مسئول تداركات آن‌ها را داد به حاجي. ديگر هيچ شكي
نداشتم.


هوا
سنگين بود. هيچ‌كس خودش نبود. حاجي پشت آمبولانس بود و فرمان‌ده‌ها و
بسيجي‌ها دنبال او. حيفم آمد دوكوهه براي بار آخر، حاجي را نبيند.
ساختمان‌ها قد كشيده بودند به احترام او. وقتي برمي‌گشتيم، هرچه دورتر
مي‌شديم،‌ مي‌ديدم كوتاه‌تر مي‌شوند. انگار آن‌ها هم تاب نمي‌آورند.

قمقمه هارايكي يكي پركردوبرگشت.


-  آقا مرتضي! يه نفر رو بفرست خط، ببينيم چه خبره.
هركس مي‌رفت، ديگه برنمي‌گشت. همان سه‌راهي كه الآن مي‌گويند سه‌راهي همت. خيلي كم مي‌شد بچه‌ها بروند و سالم برگردند.


آقا مرتضي سرش را پايين انداخت و گفت «ديگه كسي رو ندارم بفرستم، شرمنده.»


حاجي بلند شد و گفت «مثل اين كه خدا طلبيده.» و با ميرافضلي سوار موتور شدند كه بروند خط.


عراق
داشت جلو مي‌آمد. زجاجي شهيد شده بود و كريمي توي خط بود. بچه‌ها از شدت
عطش، قمقمه‌ها را مي‌زدند لب هور،‌ جايي كه جنازه افتاده بود،‌ و از همان
استفاده مي‌كردند.


روي
يك تكه از پل‌هايي كه آن‌جا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمه‌هاي
بچه‌ها دستش بود. با دست آب را كنار مي‌زد و مي‌رفت جلو؛‌ وسط آب،‌ زير
آتش. آن‌جا آب زلال‌تر بود. قمقمه‌ها را يكي يكي پر كرد و برگشت.



فكرنكن من انقدربالياقتم.


رفته
بود سر كمدش و با وسايلش ور مي‌رفت. هر وقت از دستم ناراحت مي‌شد اين كار
را مي‌كرد، يا جانماز پهن مي‌كرد و سر جانمازش مي‌نشست.


رفته
بودم سر دفتر يادداشتش و نامه‌هايي را كه بچه‌ها براش نوشته بودند خوانده
بودم. به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت بود.


كنارم نشست و گفت «فكر نكن من اين‌قدر بالياقتم. تو منو همون‌جوري ببين كه توي زندگي مشتركمون هستم.»


توي خودش جمع شد؛ انگار باري روي دوشش باشد. بعد گفت «من يه گناه بزرگي به درگاه خدا كرده‌م كه بايد با محبت اينا عذاب بكشم.»





امضای کاربر : عبادت از سر وحشــــــــت واسه عاشق عبادت نیست

پرستش راه تســــــــکینه پرستیدن تجارت نیست.
یکشنبه 26 شهریور 1391 - 13:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sara آفلاین



ارسال‌ها : 2392
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
تشکرها : 1960
تشکر شده : 2412
خاطراتي ازشهيدحاج ابراهيم همت..
مادر!

تو بر مزار شهید عزیز خویش

یک کاسه آب یخ

یک دسته گل بیار

زیرا که من هنوز در این خوابگاه خویش

لب تشنه حیاتم

دل تشنه وطن . . .


امضای کاربر : زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ، ظرف امروز پر از                                                                                  بودن توست ، زندگی را دریاب ... 
یکشنبه 26 شهریور 1391 - 14:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sara آفلاین



ارسال‌ها : 2392
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
تشکرها : 1960
تشکر شده : 2412
خاطراتي ازشهيدحاج ابراهيم همت..

























امضای کاربر : زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ، ظرف امروز پر از                                                                                  بودن توست ، زندگی را دریاب ... 
سه شنبه 03 اردیبهشت 1392 - 14:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از sara به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: zeinab /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group