تعداد بازدید 143
|
نویسنده |
پیام |
faeze
ارسالها : 5
عضویت: 9 /12 /1394
تشکر شده : 2
|
داستان زیبای مرد کور
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد...
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!
نتیجه:
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید،استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد.
باور داشته باشید هرتغییر،بهترین چیز برای زندگی است.
«حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است...
امضای کاربر :
|
|
یکشنبه 09 اسفند 1394 - 09:39 |
|
تشکر شده: |
|
|
تشکر شده: |
2 کاربر از faeze به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:
fmf66642 & shiva13 & |
|
fmf66642
ارسالها : 219
عضویت: 30 /5 /1391
تشکرها : 373
تشکر شده : 150
|
داستان زیبای مرد کور
سلام به انجمن خوش اومدی داستان خیلی عالی بود
|
|
پنجشنبه 12 فروردین 1395 - 11:07 |
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.