با این داستان اشکم در اومد..

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 141
نویسنده پیام
farinaz آفلاین


ارسال‌ها : 681
عضویت: 6 /4 /1392
محل زندگی: تبریز
سن: 15
تشکرها : 2894
تشکر شده : 596
با این داستان اشکم در اومد..
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم…
مادرم مریضه…
اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن…
اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد…
اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه…
اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو تمییز بنویسم…

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت :
بشین سارا …

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …

امضای کاربر : #[font]امضــآ نـدآرمـ مـهـر دآرمـ هـــــآآآق[/font] ↓↓↓ .../
پنجشنبه 25 مهر 1392 - 18:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از farinaz به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: gomnam & shiva13 & zeinab & maryamsis &
shiva13 آفلاین



ارسال‌ها : 1335
عضویت: 16 /1 /1392
سن: 16
تشکرها : 6040
تشکر شده : 1893
با این داستان اشکم در اومد..
تصویر: /weblog/file/forum/smiles/33.gif...

امضای کاربر :
خدا جون کمکم کن...
پنجشنبه 25 مهر 1392 - 18:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از shiva13 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: farinaz /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group