چند كلام با فرمانده اي از حوالي گرگان...!!

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 101
نویسنده پیام
maryamsis آفلاین


ارسال‌ها : 1649
عضویت: 8 /3 /1392
محل زندگی: شبستر
سن: 16
تشکرها : 1355
تشکر شده : 1845
چند كلام با فرمانده اي از حوالي گرگان...!!
بسم رب الشهدا....!!

سلام به همه ي دوستداران شهدا....!!

================

گاهي آنقدر پيش ميروي كه ناخودآگاه تو را نگه مي دارند...!!

و من در لحظه هاي رفتنم بود كه ايستادم و به ذهنم رسيد كه در اطرافم هم هستند،

آن هايي كه بايد يادشان را زنده نگه دارم و نشاني از مردانگي آن ها را به ثبت رسانم.....!!

شايد از اهالي گرگان نباشم ولي سال هاست كه با مردم اين شهر هم نشين شده ام

و بوي آنها را مي دهم.و چه خرسندم كه امروز،با اقتدار، توانايي اين را دارم،

كه بتوانم آزادانه براي شهدايمان گام بر دارم....!!

و قلم بزنم براي آن ها....قلمي كه به ماندگار بماند....!!


نام آور شدن دليل نمي خواهد،عاشق كه باشي نام آورت مي كنند!!

و مي شوي يادگاري براي ديگران از رشادت هايي كه داشتي و همچنين مردانگيت.

و من امروز سخنانم را مي گويم با يك دلاور،يك فرمانده،يك مرد و يك عاشق كه نام آور شد....!!


نخستين فرزند از خانواده ي عبدالحسيني هستي،

و نامت مرا ياد "علي اصغرِ" امام حسين(عليه السلام) مي اندازد....!!

در سالي از اعداد 1335 در روستاي سلطان آباد، از حوالي گرگان ،چشم گشودي....!!

تو با تمامِ پاكي هاي كودكانه ات لبخند مي زدي...لبخندي با تمام عشق.....!!

ودر ميان لبخندهايت ،شخصي نمي دانست كه "علي اصغر ،

روزي مي شود فرمانده اي نام آور براي ديگران.



دوران ابتداييت در روستاهاي وليك آباد و سرخنكلاته ي شهرستان گرگان به اتمام رسيد.....!!

از تو يادگاري دارد رفيقت،شجاعتت را  و همچنين مهربانيت به فقرا....!!

و  يادش نمي رود كه روزي خانه اي ساختي،

براي آني كه احساس كمبود نكند.

در سالي با اعداد1356 ،

به خدمت سربازي فرا خواندند تورا.

ولي بعد از گذشتن روزهايي با تعداد 13 ،

كه در پادگاني در شاهرود بودي، آن جا را ترك گفتي.

به ‌سيل مبارزان بر عليه‌ نظام‌شاهنشاهي پيوستي و همراه با ‌نفس‌هاي گرم مردم‌شدي.

اي فرمانده‌ي‌خوبي ها،در‌اثبات‌وفاداريت با انتشار تصاوير و اعلاميه هاي‌رهبرت‌قدم برداشتي....!!


شهید علی اصغر عبدالحسینی، رزمنده ایستاده در تصویر

انقالاب با همت شما دليرمردان سرزمينم به پيروزي رسيد و تو در ماهي به نام اسفند،

و سالي با اعداد1358به عضويت‌بسيج در آمدي و‌در تاريخ 1360 به‌عضويت‌سپاه پذيرفته شدي.

اقتدار و ايستادگيت در ستاد هماهنگي عمليات نامنظم به عنوان نيروي عملياتي اثبات كرد،

 كه مي تواني بعنوان يك فرمانده نقش داشته باشي....و با دشمن داخلي بجنگي....!!



تو خوب ايستادگي مي كردي و روزهاي فرمانده بودنت را مي گذراندي .

فرمانده ي گردان علی ابن ابی‌طالب(ع) از لشکر ۲۵ کربلا بودي،

تا كه جاده اي وسيله ي پركشيدنت را  مهيا ساخت.

جاده اي به نام "جــــــــــــانوران"

در شهرستان "مــــريوان"


و من هنوز در پي اين كلماتي هستم كه در قسمتي از وصيت نامه ات پيدا كردم:


((من بی کار نبودم و به خاطر حقوق هم نیامدم
فقط به خاطر رضای خدا

و مسلمانان بودن و برای جهاد فی سبیل الله

 و برای
شکست دشمنان و اگر هم شهید بشویم پیروزیم و هم بکشیم پیروزیم
.))

"قسمتي از وصيت نامه ي شهید علی اصغر عبدالحسینی"




اين زن را مي شناسي!؟!؟

هنوزم صداي لالايي هاي مادرانه اش را به گمان در گوشت مي شنوي....!!

آري فرمانده.......آري...........!!

آري اين زن همان مادريست كه عاشقانه از علي اصغرش فرمانده ساخت....!!

و امروز با افتخار از تو ياد مي كند....!!


و‌به‌راستي تو خوب‌پركشيدي و خوشبختي‌ها از‌آنِ تو‌شد.در اين حوالي‌به‌دنبالت مي گردم....!!

سپاس خدايم را كه بهانه اي شد تا يادم بيايد كه در اين حوالي هم مردي هست،

كه روزي با تمام مردانگيش توانسته فرمانده اي پر از اقتدار باشد....!!

و اميد بر آنكه من بتوانم يادتان را هميشه زنده نگه دارم....!!


حــــرف هايم با تو به پــــايــــان رسيد....!!

گفتم از  تو كه چه بودي تا يادم بيايد از خود كه چه هستم....!!

و نيازمند دعاي تو در حق خود و دوستانم مي باشم.

 مي خواهيم به ماننده تو يادمان خوب زنده‌ بماند.

اي فرمانده ي خوبي ها،

دعايمان كن ...!!!

امضای کاربر :
خدایا!
من دلم قرصه!
کسی غیر از تو با من نیست
خیالت از زمین راحت، که حتی روز روشن نیست
کسی اینجا نمی بینه، که دنیا زیر چشماته
یه عمره یادمون رفته، زمین دار مکافاته
فراموشم شده گاهی، که این پایین چه ها کردم
که روزی باید از اینجا، بازم پیش تو برگردم
خدایا وقت برگشتن، کمی با من مدارا کن
شنیدم گرمه آغوشت، اگه میشه منم جا کن...
دوشنبه 25 شهریور 1392 - 17:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
maryamsis آفلاین



ارسال‌ها : 1649
عضویت: 8 /3 /1392
محل زندگی: شبستر
سن: 16
تشکرها : 1355
تشکر شده : 1845
چند كلام با فرمانده اي از حوالي گرگان...!!
بسم رب الشهدا














سر صف
غذا،

جلويي ها جا خالي مي كردند كه اوبرود غذا بگيرد .

عصباني مي شد.

ول مي كرد مي رفت.

نوبتش هم كه مي رسيد

آشپزها برايش غذاي بهتر مي ريختند.

مي فهميد مي داد به پشت سريش.



رواي : محمود كـــــــــــــــــــاوه












==================
پي نوشت:آن قدر اين روزها سرگردان شده ام كه نپرس ديگر..................
و من هنوز منتظرم......
هنوز منتظر.....


امضای کاربر :
خدایا!
من دلم قرصه!
کسی غیر از تو با من نیست
خیالت از زمین راحت، که حتی روز روشن نیست
کسی اینجا نمی بینه، که دنیا زیر چشماته
یه عمره یادمون رفته، زمین دار مکافاته
فراموشم شده گاهی، که این پایین چه ها کردم
که روزی باید از اینجا، بازم پیش تو برگردم
خدایا وقت برگشتن، کمی با من مدارا کن
شنیدم گرمه آغوشت، اگه میشه منم جا کن...
دوشنبه 25 شهریور 1392 - 17:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group