شب امتحان
شب امتحان بود
من و محمد و علی نشسته بودیم توی خونه و درس می خوندیم
اما نمی دونم چرا کتاب تموم نمیشد
عقربه های ساعت عدد 2 نیمه شب رو نشون می داد و ما هنوز نتونسته بودیم یه دور از روی کتاب بخونیم
خیلی استرس داشتم و دلم آشوب بود برا امتحان فردا
نگاهمو چرخوندم و دیدم محمد و علی هم حالشون بهتر از من نیست
اونا هم از غصه سگرمه هاشون رفته بود توی هم
سرم رو چرخوندم و دیدم گوشه ی اتاق سعید راحت گرفته خوابیده
گفتم: این کی خوابید؟
محمد: سر شب خوابید بابا ! اصلا امروز درس نخوند ... می گفت کل درس رو بلدم و چند دور از روی کتاب خوندم
یهو علی رو کرد به ما و با افسوس گفت:
بچه ها یادتونه توی طول سال میرفتیم دنبال خوشگذرونی و گشت و گذار ، اما سعید می نشست و درساش رو می خوند؟!!!
یادتونه وقتی سعید بهمون می گفت: به فکر درس و مشقتون هم باشین ، مسخره اش می کردیم و می گفتیم حالا کو تا امتحان؟
علی
آهی کشید و ادامه داد: دیدین چه زود گذشت و امتحانات رسید و ناغافل دیدیم
هیچ امادگی نداریم ... دیدین همونطور که سعید می گفت چشم رو هم گذاشتیم و
امتحانات شروع شد؟
بعد یه مکثی کرد و گفت:
بچه
ها مرگ و قیامت هم همینجوریه ... یه عده امثال سعید توی طول عمرشون
حواسشون به امتحان و حساب کتاب خدا هست و برای اون دنیا کیسه ی ایمانشون رو
پر میکنن و لحظه ی مرگ با خیال راحت جان میدن ، مث آقا سعید که شب امتحان
بی استرس گرفته خوابیده
اما یه عده هم اونقدر غرق خوشگذرونی های دنیا
میشن که از آخرتشون غافل میشن ، و ناغافل وقتی متوجه میشن که کار از کار
گذشته و فرصتی برا جبران نیست ، مث ما که شب امتحانه و برا امتحان فردا
اصلا آماده نیستیم ...
توی اون شرایط اونقدر این حرف علی دلم رو لرزوند که بعد از چندین سال هنوز یادم مونده
گاهی ناغافل بازی دنیا رو می خوریم ...