قطار ( داستان )

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 131
نویسنده پیام
zlatan آفلاین


ارسال‌ها : 2891
عضویت: 10 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 23
تشکرها : 1906
تشکر شده : 3243
قطار ( داستان )
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته
بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به
محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد
فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین
کرد ...

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های
پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد،
متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه،
حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.  زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه
می‌کردند.باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و
چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به
پزشک مراجعه نمی‌کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز
پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند


سه شنبه 24 مرداد 1391 - 01:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از zlatan به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: banoo &
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
قطار ( داستان )
زود قضاوت نکنیم

امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 05:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group