فضیلت  عشق  ( خسرو و شیرین )

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 125
نویسنده پیام
majnoon آفلاین


ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
نئی کم زان زن هندو در نیکوی
که خود را زنده سوزد بر سر شوی
تو کز عشق حقیقی لافی ای دوست
خراش سوزنی بنمای در پوست
تو کز بانگ سگی از دین شوی فرد
نداری شرم از این ایمان بی درد
چو قمری را دهی بی جفت پرواز
ز بستان در قفس رغبت کند باز
کبوتر در هوای یار چالاک
فرو افتد ز ابر تیره بر خاک
ترا گر پای در سنگی براید
چو بی‌دردی ز دردت جان براید
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
کرم را شکر گوی زندگی باش
نمک را حق گذار بندگی باش
درت را قفل بر درویش کن سست
توانگر خود نه محتاج در تست
دهان مفلسان شیرین کن از قند
که بر حلوا کند منعم شکر خند
چو پیلان باش پیشانی گشاده
نه چون موران گره در سینه داده
کسی کز وام شیرین شد شمارش
همیشه تلخ باشد روزگارش
چو گردد ابر دولت بر تو در بار
فروتن باش همچون شاخ پر بار
به هستی به که خدمتگار باشی
که خود در نیستی ناچار باشی
تواضع کن ولیکن با کم از خویش
که با بیش از خودی لابد کنی بیش
بهر کاری که باشد تا توانی
خدا را یاد کن دیگر تو دانی


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از majnoon به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: ania & 637 & sara &
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
به تاریخ عجم دانندهٔ راز
چنین کرد این حکایت را سرآغاز
که چون خورشید هرمز رفت در خاک
کشید اکلیل خسرو سر بر افلاک
جهان را خسرو از سر کار نو کرد
کرم را در جهان بازار نو کرد
به ترتیب جهان بودی شب و روز
گهی لشکر کش و گه مجلس افروز
چنان آراست ملک از دانش و داد
که شهر آسوده گشت و کشور آباد
مقیمان زمین زان مهربانی
همه مشغول عیش و کامرانی
باشگ و ناله کس ننمودی آهنگ
مگر چشم صراحی و رگ چنگ
بجز چو بین که در ره خار بودش
وزو پای مراد افگار بودش
نبود از کین دران فرخنده ایام
کس آهن دلت را ز چو بینه بهرام
از او او رنگ هرمز را نوی بود
که هرمز را سپهداری قوی بود
چو هرمز سوی خاقانش فرستاد
به کوشش ملک خاقان داد بر باد
رسید اندر مداین باده و گیر
کشیده پور خاقان را به زنجیر
گلو بسته بسی میر ولایت
غنیتمهای چینی بی نهایت
چو آن فیروزمندی دید از و شاه
تغیر یافت اندر خاطرش راه
ز غیرت کرد طعن بی کرانش
نوید پنبه داد و دوکدانش
ازین وحشت که بر بهرام ره یافت
چو وحشی جست و روی از مردمی تافت
ز طاعتگه به عصیان دور می‌بود
گهی پیدا گهی مستور می‌بود

امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
چو بر هرمز سر آمد پادشاهی
ز خسرو تازه گشت آن کینه خواهی
بر آن شد کاتش کین بر فروزد
درو بهرام چوبین را بسوزد
فراوان داد رایت را بلندی
نبودش بر عدو فیروزمندی
مصافی کرد چون فیروزمندان
ولی یاری نکردش بخت چندان
همی رفت از طلبگاران نهانی
غبار آلوده چون باد خزانی
برفتن هم رکاب شاه شاپور
همی کرد از سخن کوته ته ره دور
عجایبها که دید از هر ولایت
همه می‌کرد پیش شه حکایت
ز چندین گفتها کم گشت لب تر
ندیدم هیچ نقشی زان عجبتر
که در چین بود از ارمن نقشبندی
نبشته نقش شیرین بر پرندی
چومن جادو گرم در صنعت چین
گرفتم نسختی زان نقش شیرین
نمایم گر خرد را پای داری
دل اندر دیدنش بر جای داری
به فرمان ملک گوینده در حال
نورد فتنه را بگشاد تمثال

امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
رسیدن خسرو به شیرین در شکارگاه


چو صورتگر نمود آن صورت حال
به دام افتاد مرغ فارغ البال
ملک را در گرفت آنحال شیرین
که شیرین آمدش تمثال شیرین
سوی ار من شتابان شد سبک خیز
چو عنصر کو سوی مرکز شود تیز
قضا را از اتفاق بخت قابل
مه و خورشید باهم شد مقابل
به گرمی بس که دلها مایل افتاد
نظر شد گرم و آتش در دل افتاد
برابر چشم بر چشم ایستادند
نظر دزدیده رو برو نهادند
شدند از تیر یکدیگر نشانه
که بود آماج داری در میانه
بسی کردند ترتیب سخن ساز
ز حیرت هر دو را برنامد آواز
نگه می‌کرد ماه از گوشهٔ چشم
دلش پر مینگشت از توشهٔ چشم
چو نتوانست ازو دل را جدا کرد
جنیبت راند و دل بر جا رها کرد
ز بی صبری جفا می‌دید و می‌رفت
ز حیرت در قفا می‌دید و می‌رفت
رونده سرکش و جوینده بی‌حال
کبوتر می‌شد و شاهین به دنبال
چنین تاشد گذر بر مرغزاری
سمنبر خیمه زد زیر چناری
اشارت کرد خوبان را که پویند
غریبان را خبرها باز جویند
دوید آزاد سر وی شد خبر جوی
ازان بیگانگان آشنا روی
ملک فرمود تا شاپور فرخ
بگوید در خور پرسنده پاسخ
جوابش داد شاپور از سر هوش
که نبود راز ما در خورد هر گوش
اگر خود پرسد از ما بانوی دهر
بگوئیم آنچه داریم از جهان بهر
پرستار آنچه بشنید آمد و گفت
سهی سرو از خوشی چون لاله بشگفت
به خدمت خواند شاپور گزین را
نشاند و از جبین بگشاد چین را
بدو گفت ای دلم مایل به سویت
نمودار خرد پیدا ز رویت
کس و کیستند اینره نور دان
چشان دارد همی زینگونه گردان
تواضع کرد شاپور خردمند
دعا را با تواضع داد پیوند
که ای نور سعادت در جبینت
سعود چرخ بادا هم نشینت
در آن فوج آن سواری کارجمند است
فرس گلگون و او سرو بلند است
بزرگان دولتش را تیز دانند
خطابش خسرو پرویز خوانند
چو شیرین نام خسرو کرد در گوش
نماند از ناشکیبی در سر هوش
ز بختی کامدش ناخوانده در پیش
مبارک دید شیرین طالع خویش
خرامان رفت با جان پر امید
زمین را سایه شد در پیش خورشید
شه از شیرین چو دید آن تازه رویی
شدش تازه ز سر دیوانه خوئی
چو سر بر کرد در نظارهٔ نور
بنامیزد چه بیند چشم بد دور
جهانی دید از عشق آفریده
جهانی پردهٔ عاشق دریده
ازین سو ز دیدن گشت بی هوش
وزان سو او ز حیرت ماند خاموش
دو عاشق روی در رو مست دیدار
نظر بر کار و مانده عقل بیکار
چو شیرین یاد کرد از خود زمانی
کشید از ره شیرینی زبانی
که یارب این چه دولت بود ما را
که ابری چون تو مهمان شد گیارا
چو آمد آفتاب از بیت معمور
سزد گر کلبهٔ ما را دهد نور
سخن را کرد خسرو باز بستی
کز آسیب فلک دارم شکستی
مرا کاریست زینجا بوم بر بوم
همای خویش خواهم راند تا روم
چو زانجا باز گردم شاد و خندان
شوم مهمان لطف ارجمندان
به زاری گفت شیرین کای دغا باز
چو دل بردی ز من چندین مکن ناز
اگر خورشید بر پایم زند بوس
ز پشت پای خویشم خیزد افسوس
چو خود می‌بوسم اکنون پشت پایت
تو پشت پا زنی شاید ز رایت
ملک از رخصت ان لعل چون قند
زد اندر پای شیرین بوسه‌ای چند
پس آن که گفت باصد گونه زاری
که ای در دل نشانده تیر کاری
من از عطف عنان مطلق خویش
ترا می‌آزمایم در حق خویش
وگرنه من کجا آن پای دارم
که از کویت به رفتن رای دارم
شکر لب گفت با خسرو که هان خیز
چو دولت سایه‌ای بر فرق ما ریز
مهین بانو چو زان دولت خبر یافت
که مه در منزل پروین گذر یافت
به رسم خسروان مجلس بر آراست
خردمندان نشستند از چپ و راست
خرامان گشت ساقی باده در دست
وی از می مست و می‌خوانان ازو مست
چو ماه چارده بنشسته خسرو
پریوش در تواضع چون مه نو
لبش می‌خواست مهمان را دهد نوش
کرشمه بانگ بر میزد که خاموش

امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
اظهار عشق کردن خسرو به شیرین


چو صبح از پرده راه عاشقان کرد
برون زد شعلهٔ گرم و دم سرد
دگر ره باز شیرین مجلس آراست
حریفان راست گشتند از چپ و راست
دو بی دل باز در زاری درامد
جگرها در جگر خواری درامد
ز نوش ساقیان و نغمهٔ ساز
می از دلهای صافی گشته غماز
ز آهی کز دو غم پرورده می‌خاست
حیا را اندک اندک پرده می‌خاست
نخست از دیده خسرو خون تراوید
بس آزار جگر بیرون تراوید
به شیرین گفت کای چشم مرا نور
مشو زینگونه نیز از مردمی دور
نه مهمان شکم گشتم به کویت
که جان از دیده شد مهمان رویت
چو خواندی تشنه را بر چشمه‌ساری
به تر کردن لبی بگذار باری
شکر پاسخ شد از پاسخ شکر ریز
که شیرین باد از من عیش پرویز
همه آتش بسوی خود مکن ساز
که داری در یکی سودا دو انباز
وگر تو ناصبوری کز تو دورم
چه پنداری که بینی من صبورم
چرا خوش نایدم با چون تو یاری
گرفتن کامی از بوس و کناری
ولی ناموس و ننگ پادشاهی
فتد ز آسیب فسق اندر تباهی
بیامیزد میان خاصه و عام
به هم نام حرام و حرمت نام
اگر بر تو کسی دیگر گزینم
به از تو کیست کاو را برگزینم
مه نو گرد گر جا دیدی امید
نگشتی کفچه دستش پیش خورشید
کنون سوگند فردی می‌کنم یاد
که گیتی جفت جفت افگند بنیاد
که تار روزیکه خواهم در زمین جفت
به جز خسرو نخواهم در جهان خفت
وگر جان مرا غارت کند نقد
ز من نگشایدش یک عقده بی عقد
به آسان هم به عقد اندر نیایم
دلش را تا فراوان ناز مایم
چو شه دید آن چنان سوگند، عهدی
دگر در دل ننمود جهدی
به زلف و عارضش قانع شد از دور
به بوئی دل نهاد از مشک و کافور


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
آگاه کردن خسرو شیرین را از قصد سفر خود به سوی قیصر روم


حلاوت سنج شیرین شکر خند
چنین برداشت مهر از حقه قند
که با خسرو چو شیرین بست پیمان
که این بلقیس گردد آن سلیمان
ملک بر رسم اول چند گاهی
به مهر از دور می‌کردش نگاهی
به شیرین گفت میدانی که کارم
پریشانست همچون روزگارم
مرا در ملک خود کاری درافتاد
رسیدم با تو کاری دیگر افتاد
کنون کامیدم از تو یافت یاری
به ملکم نیز هست امیدواری
گرفتم از رخت فال مبارک
که تاجم باز گردد سوی تارک
گرم دستوریی باشد ز رایت
بر ارم سر بروم از زیر پایت
برآمد همچو مه در شامل دیجور
سوار سایه شد خورشید پر نور
برون راند آن شب فرخنده ز آن بوم
مبارک روی شد بر قیصر روم


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
وفات مریم

شناسای معانی موبد پیر
چنین کرد این خبر در نامه تحریر
که چون خسرو ستد گنجینهٔ روم
خلافش رومیان را گشت معلوم
چو غالب گشته بود از تیغ کین خواه
نداد اندیشه را در خویشتن راه
زبانی پوزشی کان در حرم کرد
ز مریم چند گاه آن نیز کم کرد
ز شیرین عیش مریم بود چون تلخ
ازین کاهش فتاد آن ماه در سلخ
به تن عیسی جانش مانده بی دم
تنش چو ن رشتهٔ مریم شد از غم
ز بیماری به بستر خفت ماهی
و زان پس جست دیگر خواب گاهی
ملک بایست و نابایست برخاست
به صد شادی بساط ماتم آراست
دل از سودای شیرین در غم افگند
بهانه بر فراق مریم افگند
به ماتم کرد پیراهن بسی چاک
ولیکن در هوای یار چالاک
چو شیرین دید کز خس رفته شد راه
به بی صبری شتابان گشت چون ماه
رسید آن در بی قیمت به دریا
چو خور در بره و مه در ثریا
گلشن تر شد خزان را باد بنشست
به آزادی چو سرو آزاد بنشست


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
عشرت کردن خسرو و شیرین بر لب شهر و دو افسانه گفتن آنان


شبی همچون سواد دیده پر نور
هوا عنبر فشان چون طره حور
زمانه برگ عشرت ساز کرده
فلک درهای دولت باز کرده
فرو مرده چراغ صبح گاهی
نشاط خواب کرده مرغ و ماهی
مقیمان زمین در پردهٔ راز
عروسان فلک در جلوهٔ ناز
کواکب در میان سرمهٔ ناب
درست افگنده مروارید شب تاب
گشاده شب در این طاووس گون باغ
دم طاوس را بر سینه زاغ
فرو برده زمانه جام جمشید
شده مه در زمین مهمان خورشید
ز قصر آهنگ صحرا کرد خسرو
کشیده بارگه بر سبزهٔ نو
لب شهر و دو مطرب زخمه درود
غبار غم جهان را کرد بدرود
معنبر شمعهای مجلس افروز
گشاده در دل شب روزن روز
بخور مجمر از عود قماری
زده ره چون نسیم نو بهاری
نهانی مجلسی کز هیچ سوئی
به جز محرم نمی‌گنجید موئی
ملک را داده گردون دوتا پشت
بشارت نامهٔ مقصود در مشت
صنم با او برسم دل نوازی
نشسته بر سریر سرفرازی
ستد جام شراب از دست ساقی
دمی خورد و به خسرو داد باقی
که چون من چاشنی گیرم ازین جام
ازانکن چاشنی لعل من وام
دو بوسی زان به نوش و ناز بستان
یکی وام ده و صد باز بستان
نشاید عاشقان را می پرستی
کزان دیوانگی خیزد نه مستی
شراب و عاشقی چونشد به هم یار
معاذ الله به رسوائی کشد کار
به جائی کاتشی در خرمن افتد
کجا میرد چو در وی روغن افتد
چو خورد آن باده را مست جگر خوار
به دستوری شد از شیرین شکرخوار
دهان را با دهانش هم نفس کرد
لبش بوسید و هم بر بوسه بس کرد
ز مقصود آنچه باید در نظرگاه
غم و اندیشه زحمت برده از راه
گهی جستند از می جان نوازی
گهی کردند با هم بوسه بازی
گه او در زلف این شبگیر کردی
به گردن زلف را زنجیر کردی
گهی این جعد او بگشادی از ناز
دل درمانده را کردی گره باز
گه آن با این عتاب اندیش گشتی
شفاعت خواه جرم خویش گشتی
که این افسانه‌های ناز گفتی
ز هجران سرگذشتی باز گفتی
گه او از دل برون دادی هوائی
به گریه باز راندی ماجرائی
در ان مجلس که بد از عشق بازار
خرد در خواب بود و فتنه بیدار
ز بس عشرت همه شب تا سحرگاه
بهشت این جهانی بود خرگاه


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
عقد بستن دختران با پسران به فرمان خسرو
 


چو خندان گشت صبح عالم افروز
زمانه داد شب را مژدهٔ روز
نماند اندر فلک ز انجم نشانی
به نیلوفر به دل شد گلستانی
ملک بر وعدهٔ دوشینه برخاست
حریفان باز جست و مجلس آراست
خمار عشق بازی در سر افتاد
دل از جوش شراب از پا درافتاد
اشارت کرد خواندن موبدان را
همان دانندگان و به خردان را
خردمندان چو گشتند انجمن گفت
که گردد هر دری با گوهری جفت
کسی کز عشق کس باشد خیالش
شود همسر به کابین حلالش
به فرمان دو صاحب چاره سازان
همی جستند راز عشق بازان
همی کردند یک یک را فراهم
دو گان را عقد می بستند با هم
چو گشت آسوده خاطرها به پیوند
به بوی وصل دلها گشت خرسند
ملک در پیش شیرین زار بگریست
که چند از یک دگر فارغ توان زیست
نه پاینده است بر مردم جوانی
نه کس را اعتماد زندگانی
چه بختست اینکه چون من پادشائی
بود محتاج رویت چون گدائی
کنونم ده زکات خوبی خویش
که فردا من غنی گردم تو درویش


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
پاسخ شیرین به خسرو


شکر پاسخ ز شکر بند بگشاد
به پاسخ لعل شکر خند بگشاد
که باشم من به خدمت زیر دستی
کنیزان ترا آئین پرستی
وگر نزد تو قدری دارد این خاک
به مژگانم روبم از راه تو خاشاک
بزرگان گفته‌اند این نکته دیر است
که هر کو سیر باشد زود سیر است
چو مرغی خرمنی بیند بهر گام
به یک خرمن دلش کی گیرد آرام
چرا گل دامن از بلبل نچیند
که هر دم بر گلی دیگر نشیند
من آن سرچشمهٔ شیرین گوارم
که آب زندگانی نام دارم
تو گر خواهی به چشمه راه جوئی
بنوشی شربتی و دست شوئی
بگو تا درکشم دست از عنانت
غبار خود بروبم ز آستانت
ورت پخته است سودائی که داری
بیابی خود تمنائی که داری
مرا نیز اعتمادی باشد از بخت
که آسان نشکند بیخیکه شد سخت
بنای دوستی چون محکم افتد
خلل ز آسیب دورانش کم افتد
چنان پیوند کن مهر ابد را
که دوری ره نماید چشم بد را
ملک گفتا که بر یاران جانی
بدین غایت نشاید بدگمانی


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:44
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
خبر یافتن شیرین از عقد کردن خسرو شکر را و به صحرا رفتن و ملاقاتش با فرهاد


خبر شد چون به شیرین مشوش
که خسرو شد به شیرین دگر خوش
به تنهائی نشستی در شب تار
همه شب تا سحرگه بگریستی زار
جنیبت را برون راندی ز اندوه
گهی در دشت گشتی گاه در کوه
فراوان صید کردی دام و دد را
بدینها داشتی مشغول خود را
شبانگه باز گشتی سوی خانه
نشستی هم بر آئین شبانه
چو لختی کوه ازینسان پی سپر کرد
به کوه بیستون روزی گذر کرد
فرس میراند در وی با دل تنگ
ز نعل رخش می‌برید فرسنگ
ز خارا دید جوئی ساز کرده
رهی در مغز خارا باز کرده
درو سنگی تراشیده چو سندان
سپید و نغز چون گلبرگ خندان
به حیرت گفت کاحسنت ای هنرمند
کز آهن سنگ را دانی چنین کند
همی شد در نظاره جوی در جوی
نظر می کرد در وی موی در موی
عنان می داد رخش کوه تن را
که دید از دور ناگه کوه کن را
شتابان شد به صد رغبت به سویش
وزان پس کرد لختی جستجویش
جوانی دید خوب و سرو قامت
به کوه انداختن کرده اقامت
ازو هر بازوئی ز آهن ستونی
ز تیشه بیستون پیشش زبونی
بپرسش گفت کای مرد هنر سنج
به کوه از تیشهٔ آهن زر الفنج
چه نامی و چسان نیرنگ سازیست
که پیشت صنعت ارژنگ بازیست
به گوش مردگان آواز بر شد
چو آواز از شنیدن بی خبر شد
بهاری دید در زیر نقابی
نهفته زیر ابری آفتابی
به زاری گفت فرهاد است نامم
در این حرفت که می بینی تمامم
به سختی چون کنم پولاد را تیز
بهر زخمی بود کوهی سبک خیز
وگر تیشه به هنجار آزمایم
به صنعت پوست از مو بر گشایم
چو روشن کردمت کاین کوهکن کیست؟
تو نیزم باز گو تا نام تو چیست؟
که تا گفت تو در گوشم رسیده است
ز بی خویشی همه هوشم رمیده است
صنم گفت از من این پرسش نه ساز است
رها کن سر گذشت من دراز است
ولیکن خواهمت فرمود کاری
کشیدن جوئی اندر کوهساری
به عزم کار چون زان سوی رانی
ضرورت کار فرما را بدانی
به کوهستان ار من از بز و میش
رمه دارم بهر سو از عدد بیش
ز شیر آرندگان جمعی به انبوه
درامد شد بر بخند از سر کوه
بباید ساختن جوئی به تدبیر
کزانجا تا به ما آسان رسد شیر
چنین کاری جز از تو بر نیاید
تو کن کاین از کسی دیگر نیاید
جوابش داد مرد سخت بازو
که مزد دست من نه در ترازو
وگر نه کی گذارد عقل چالاک
که بهر نسیه نقدی را کنم خاک
شکر لب گفت کاینجا چیست با من
که مزد چون توئی ریزم به دامن
به خواری بر زمین غلطید فرهاد
زمین بوسید و راز سینه بگشاد
به گریه گفت مقصودم نه مال است
به زر نرخ هنر کردن وبالست
هران صنعت که بر سنجی به مالی
بهای گوهری باشد سفالی
مرا مزد از چنان رخسار دل دزد
تماشائی که باشد دیدنش مزد
ز ابروی هلالی پرده بر کن
من دیوانه را دیوانه تر کن
صنم چون دید کو دل ریش دارد
تمنائی به جای خویش دارد
کرم نگذاشتش کز خوبی خویش
زکاتی را را بگرداند ز درویش
به دست ناز برقع کرد بالا
که چون پوشد کسی زانگونه کالا
تن فرهاد از آن نظاره چست
ز سر تا پای شد از بی خودی سست
ز حیرانی ز مانی بی خبر ماند
دلش در خون و خونش در جگر ماند
چو حالش دید شیرین دادش آواز
کزان آواز جانش آمد به تن باز
میان بر بست و ساز کار برداشت
ره مشکوی آن عیار برداشت
شکر لب در پس و فرهاد در پیش
شدند از کوه سوی مقصد خویش


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
جوی کندن فرهاد به دستور شیرین در کوه بیستون


برون آمد چو صبح عالم افروز
بسان جوی شیر از چشمهٔ روز
به کوه انداختن فرزانه فرهاد
به کوه سنگ شد چون کوه پولاد
دل خارا به نیروئی همی کند
که در هر ضربتی جوئی همی کند
چو بر کارش فتادی چشم یارش
یکی را ده شدی نیروی کارش
به نظاره شدی گه گه پریروی
نشستی یک زمانی بر لب جوی
چو دیدی دستگاه کوه کن را
گزیدی پشت دست خویشتن را
امیدش را به وعده بند کردی
بدان وعده دلش خرسند کردی


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
آواره شدن فرهاد از عشق شیرین


چو شیرین که گهی پیشش رسیدی
نمک بودی که بر ریشش رسیدی
چو مرغی تشنه کابی بینداز دام
نه آن یابد نه بی آن گیرد آرام
سپهر افسون غم در وی دمیدی
دلش از هوش و هوش از وی رمیدی
شدی از دست چون شوریده کاران
به ماندی بی خبر چون سایه داران
سحر تا شام خارا سوختی زاه
میان خار غلطیدی شبانگاه
گهی در آرزوی چشم دلبند
زدی بر چشم آهو بوسه‌ای چند
گهی در گوشه با مرغان نشستی
ز وحشت دل بدیشان باز بستی


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
آگاهی خسرو از عشق فرهاد


حکایت فاش گشت اندر زمانه
به گوش عالمی رفت این فسانه
چو اندر شهر گشت این داستان نو
رسید آگاهی اندر گوش خسرو
که شیرین راز عشق سست بنیاد
به دل شد رغبت خسرو به فرهاد
ندیمان هر چه بشنیدند از آن راز
همه گفتند شه را یک به یک باز
فتاد اندر دل شه خارخاری
که دامان گلشن بگرفت خاری
بزرگ امید گفتش کانچه رای است
منت گویم دگر به دان خدای است
روان کن نامه‌ای با یادگاری
عتاب و لطف را در وی شماری
جواب نامه را چون باز خوانیم
مزاجش هر چه باشد بازدانیم
وزان پاسخ قیاس خویش گیریم
بدان اندازه کاری پیش گیریم
ملک فرمود کاین معنی صواب است
کلید هر سؤالی را جوابست
دبیر خاص را فرمود تا زود
کند نوک قلم را عنبر آلود
به املای ملک مرد هنرسنج
فشاند از کلک چوبین گوهرین گنج


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
بیتی چند از عتاب نامهٔ خسرو به شیرین


به نام آنکه تن را نور جان داد
خرد را سوی دانائی عنان داد
سلام من که دل در دام دارم
غلامم لیک خسرو نام دارم
نیم از یاد تو یک لحظه خاموش
فراموشیم گوئی شد فراموش
نه خوش دارد شراب لاله رنگم
نه در گیرد به گوش آواز چنگم
صراحی وار در مجلس زبونم
که لب بر خنده و دل پر ز خونم
توئی کت نگذرد پر دل که روزی
برین در مستمندی داشت سوزی
بلی اینست رسم آدمیزاد
که دور افتاده را دیر آورد یاد
ولی من گو چه صد فرسنگ دورم
چو بینی روز تا شب در حضورم
چنان نزدیک تو گشتم ز حد پیش
که صد فرسنگ دور افتادم از خویش
نه از کوی تو زان برتافتم چهر
که دل بی میل شد یا طبع بی مهر
ولی چون دیدمت کز من ملولی
نکردم چون گران جانان فضولی
به چشم افشاندم از خاک درت نور
وزان در همچو چشم بد شدم دور
چو دیدم خود ترا حاجت همین بود
گلت را مرغ دیگر در کمین بود
به صد رغبت شدی با او یگانه
مرا هم خود برون کردی ز خانه
اگر جز با منی راضیست رایت
رضا دادیم ما هم با رضایت
شود با هر که خواهد آشنا دل
دلست این جنگ نتوان کرد با دل
مبارک باد کن خود را ز خسرو
به عشق تازه و هم خوابهٔ نو
ز لعلت شربتی کو را به کام است
حلالش باد اگر بر ما حرام است
اگر تو وقف او کردی همه چیز
نصیب خود بحل کردیم ما نیز
ولی زانگونه هم با او مشو شاد
که ناری ز آشنایان کهن یاد


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:48
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
از جواب نامهٔ شیرین به خسرو


به نام نقشبندی لوح هستی
که بر ما فرض کرد ایزد پرستی
خرد را با کفایت کرد خرسند
سخن را با معانی داد پیوند
دو دل را کو به پیوند آشنا کرد
به تیغ از یکدگر نتوان جدا کرد
و گر خواهد دو تن را نام فراهم
به صد زنجیر نتوان بست با هم
چو تقدیر است ما را قطع پیوند
رضا دادم به تقدیر خداوند
چو وقت آید که این غم بر سر آید
مراد از بام و بخت از در آید
تو نیز ای دوست کازار منت خوست
چو روزی باشدم روزی شوی دوست
ز دوریت ار چه دورم از همه کام
چو افتاده است می سازم به ناکام
فرستادی به سوی من نهانی
سوادی پر ز آب زندگانی
مفرح نامه‌ای کز ذوق آن راز
امید مرده در تن زنده شد باز
دران پرسش که از یار کهن بود
فراوان ز آرزومندی سخن بود
شدم زانگونه با دولت هم آغوش
که خود را کردم از دولت فراموش
کنیز اویم ار دارد عزیزم
وگر خواهد گذارد هم کنیزم
امید از دوستی ما را چنان بود
که خواهم با تو دائم هم عنان بود
ز آمیزش که دارد نور با نور
نخواهی بودن از من یک زمان دور
گمان نفتاد کافتد خار خاری
به چشم دوستی زندک غباری
یقین شد کان وفا و مهربانی
فریبی بود بهر من زیانی
و گر نه بر کس این تهمت توان بست
که خودمی نوشی و خوانی مرا مست
خود از پیمان من بیرون نهی گام
مرا بر عکس بی پیمان نهی نام
کنی خود با هم آغوش دگر خواب
دهی گوش من بی خواب را تاب
خود اندازی به بازار شکر شور
ز خوی تلخ با شیرین کنی زور
ز شیرین روزهٔ مریم کنی بیش
پس از شکر گشائی روزهٔ خویش
چو از تنگ شکر برداشتی بند
نکردی یاد شیرین شکر خند
ز تهمت بی گناهی را منه خار
که نه گل دید ازین بستان نه گلزار
دلش روزی که پهلوی من آمد
نه من خواندم که خود سوی من آمد
کنون چندان که می رانم ز پیشش
تمنا بیش می‌بینم به خویشش
کسی کز بهر من کوشد به جانی
گرش ندهم دلی باری زیانی
دل او چون مرا میخواهد و بس
بلی خواهنده را خواهد همه کس
منم هر روز و این شبهای دی جور
تو شب خوش خسب ای چون روز من دور
من ار صد بار خود را بر تو بندم
چو باور نایدت بر خود چه خندم
همانم من کت اندر دل یقین است
رها کن گو چنین باش ار چنین است
چه چاره چون چنین افتاد تقدیر
ترا روزی شکر بادا مرا شیر
چو نامه ختم شد پیک سبک‌خیز
ز شیرین بستد و دادش به پرویز
ملک زان گنج گوهر مهر برداشت
عبارتهای شیرین در نظر داشت
فگنده پیچ پیچ نامه در پیش
همی خواند و همی پیچید بر خویش
چو در خود خورد شور این سخن را
بشورانید غمهای کهن را
دلش از شور شیرین بی خبر گشت
وزان شوریدگی شوریده برگشت
به یاران گفت در یابید کارم
که بودن بیش ازین طاقت ندارم
نه شیرین باشد از شیرینی کار
که شیرین یار و من دور از چنان یار
بدان عزم از بساط بزم برخاست
جنیبت جست و ساز رفتن آراست

امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:48
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
بازگشت خسرو از اصفهان و خواب دیدن او


چو در ارمن رسید از جنبش تیز
زره داران شیرین کرد پرهیز
حکایت کرد کز بیداری بخت
چو شب در خواب رفتم بر سر تخت
چنان دیدم به خواب اندر که گوئی
درامد گل رخی باصد نکوئی
دو ساغر در دو دستش صاف و نایاب
یکی پر شیر و دیگر پر ز جلاب
سپرد آن ساغر جلاب پر جوش
به من کاین نوشکن کردم سبک نوش
جوانی بود دیگر هم نشینش
سپرد آن ساغر دیگر به دستش
جوان چو ن شد به ساغر چاشنی گیر
بیفتاد و شکست و ریخت زآن شیر
کنون این خواب را تعبیر چبود
بخواب اندر جلاب و شیر چبود
بزرگ امید گفتش کز همه باب
چو تو بیدار نتوان دید در خواب
تو خوددانی که به زین خواب نبود
به لذت شیر چون جلاب نبود
چو آن جلاب شیرین کردی آشام
ز شیرین عاقبت شیرین کنی کام
وزان شیری که ماند آن مرد ناشاد
به جوی شیر ماند تشنه فرهاد
ور افتاد آن جوان را ساغر از چنگ
درافتد کوهکن را تیشه بر سنگ
ملک گفت آری اندر خواب تأثیر
همان پیدا شود کاید به تعبیر

امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
رفتن خسرو پیش فرهاد و مناظرهٔ ایشان


شهنشه گفت کز بخت دل افروز
به جوی شیر خواهم رفت امروز
کشید از تن لباس مرزبانان
برون آمد بر آئین شتابان
از آن سو پرس پرسان کوه بر کوه
به جوی شیر شد تنها ز انبوه
تماشا کرد لختی بر لب جوی
بدید آن سنگها را روی در روی
بهر نقش هنر چون نقش بینی
نظر می‌کرد و می گفت آفرینی
چو دید آن اوستادی را به بنیاد
به بنیاد دگر شد سوی استاد
جوانی دید در هیکل چو کوهی
ز فر مهتران در وی شکوهی
گرامی پیکرش مانده خیالی
چنان بدری ز غم گشته هلالی
بلا بیش از شمردن دیده جانش
سزاوار شمردن استخوانش
رخش پر خون و سر تا پای پر خاک
میان خاک و خون غلطیده غمناک
بگفتش کیستی و در چه سازی
بگفتا عاشقم در جان گدازی
بگفتش عشقبازی را نشان چیست
بگفتا آنکه داند در بلا زیست
بگفتش عاشقان زین ره چه پویند
بگفتا دل دهند و درد جویند
بگفتش دل چرا با خود ندارند
بگفتا خوبرویان کی گذارند
بگفتش مذهب خوبان کدامست
بگفتا کش فریب و عشوه نامست
بگفتش پیشهٔ دیگر چه دانند
بگفتا غم دهند و جان ستانند
بگفتش تلخی غم هیچ کم نیست
بگفتا گر غم شیریسنت غم نیست
بگفت از درویش چونی درین سوی
بگفتا مردم از غم دور از آن روی
بگفتش بر تو اندازد گهی نور
بگفت آری ولیکن چون مه از دور
بگفت او را مبین تا زنده مانی
بگفتا مرگ به زان زندگانی
بگفت ار زو به جان باشد زیانی
بگفت ارزان بود جورش به جانی
بگفتش دور کن زان دوست یاری
بگفت این نیست شرط دوست داری
بگفت او شهر سوز و خامکار است
بگفتا عشق را با این چکار است
بگفت از عشق او تا کی خوری غم
بگفتا تا زیم در مردگی هم
بگفتش گر بمیری در هوایش
بگفتا در عدم گویم دعایش
بگفتش گر سرت برد به شمشیر
بگفتا هم به سویش بینم از زیر
بگفت ار خون تو ریزد جفایش
بگفتا هم بمیرم در هوایش
بگفت آخر نه خونریزی وبالست
بگفت ار دوست می‌ریزد حلالست
بگفت ار بگذرد سوی تو ناگاه
بگفت از دیده روبم پیش او راه
بگفتش گر نهد بر چشم تو پای
بگفت از چشم در جان سازمش جای
بگفت ار بینیش در خواب قامت
بگفتا بر نخیزم تا قیامت
بگفت آید گهی خوابت درین باب
بگفت آری برادر خواندهٔ خواب
بگفت ار گوید از ناخن بکن سنگ
بگفتا کاوم از مژگان به فرسنگ
بگفتش خوش بزی چند از غم دوست
بگفتا چون زیم چون جان من اوست
بگفت از عشق جانت در هلاکست
بگفتا عاشقان را زین چه باکست
زهر چش گفت دارای زمانه
جوابی بازدادش عاشقانه
تعجب کرد شه زان استواری
وزان سوزش به چندان پخته کاری
کسی کز عشق درد آشام باشد
اگر پخته نباشد خام باشد
چو دیدش کو وفا را پای دارد
قدم در دوستی بر جای دارد
زبان را داشت زان جولان گری باز
بر آئین دگر شد نکته پرداز
مزاجش را به پوزش راز پرسید
وزان حال پریشان باز پرسید
که چونی وز کجا افتادت این روز
که می سوزد دل من بر تو زین سوز
جوابش داد مرد غم سرشته
که این بود از قضا بر من نبشته
چو باشد دست تقدیرم عناگیر
کجا بیرون توانم شد ز تقدیر
بگفت دیده چون دل مایل افتاد
بلای دیده لابد بر دل افتاد
ازین پیشم نبود این بانگ و فریاد
که طبعم بنده بود و جانم آزاد
ملک گفت اندک اندک پر شد این سیل
به پستی هم بران نسبت کند میل
دل اندر چیز دیگر بند و می‌کوش
کش از خاطر کنی عمدا فراموش
چنان آزاد گردی روزکی چند
که ناری بیش یاد این مهر و پیوند
بگفت آن گه توان برجستن از چاه
که تا زانو بود یا تا کمرگاه
اگر چه هست شیرین جان مسکین
ولیکن نیست شیرین‌تر ز شیرین
چو از دل رفت شیرین جان چه باشد
چو خصم خانه شد مهمان که باشد
مرا تا جان بود ترکش نگیرم
وگر میرم رها کن تا بمیرم
منه بر جان من بندی که داری
به خسرو گوی هر پندی که داری
هر آن کس کو دهد دیوانه را پند
نخوانندش خردمندان خردمند
گر از لعلش مرا روزیست جامی
رسم زو عاقبت روزی به کامی
وگر نبود ز بختم فتح بابی
گدائی مرده گیر اندر خرابی
چو لوح زندگانی شد ز من پاک
چه خواهد ماندن از من پاره‌ای خاک
تو خسرو را نصیحت کن در این درد
که خواهد ماندن از تاج و نگین فرد
دل شه زین جواب آتش انگیز
به جوش آمد چو دیگی ز آتش تیز
به منزل شد ز کوهستان اندوه
غبار کوه کن بر سینه چون کوه
ز فرهاد آنچه در دل داشت حالی
دل اندر پیش یاران کرد خالی
ندیمان کان سخن در گوش کردند
نبد جای و سخن خاموش کردند
فرو بستند لب در کار شیرین
عجب ماندند از گفتار شیرین
ملک گفت این وجود خاک بنیاد
خرابم شد ز سنگ انداز فرهاد
اگر خون ریزمش بر رسم شاهان
مبارک نیست خون بی‌گناهان
ور این اندیشه را در خویش گیرم
عجب نبود گر از غیرت بمیرم
بباید رفت راهم را به هنجار
که پایم وارهد ز آشوب این خار
بزرگ امید گفت این سهل کاریست
به مژگان خارم ار در پات خاریست
روان کن هرزه گوئی را که در حال
برو از مردن شیرین زند فال
اگر میرد فتوح خویش گیریم
و گر نه کار دیگر پیش گیریم
خوش آمد شاه را آن چاره سازی
نمودش مرگ آن بیچاره بازی


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
مردن فرهاد در عشق شیرین


ملک را بود زنگی پاسبانی
ترش رخساره‌ای کژ مژ زبانی
چو دیو دوزخ از عفریت روئی
چو زاغ گلخن از بیهوده گوئی
شهش خواند و عطای بی کران کرد
به وعده نیز دامانش گران کرد
پس آنگه در غرض بگشاد لب را
که خسف ماه روشن کن ذنب را
شد آن دیوانهٔ بد خوش تابان
چو دیوی سوی آن غول بیابان
روان شد سوی فرهاد بد اختر
زبانی پر دروغ و چشمها تر
نشسته با شبانی قصه می گفت
کزینسان کوه چون ضایع توان سفت
گذشت از مرگ شیرین هفته‌ای بیش
رفیقش هم بران جان کندن خویش
چو بشنید این سخن فرهاد دل تنگ
فتاد از بی خودی چون شیشه در سنگ
به زاری گفت بازم گو چه گفتی
که هوش از جان و جان از تن برفتی
جوابش داد مرد آهنین دل
که ای در سنگ مانده پای در گل
چه کاوی کان که آن گوهر ز کان رفت
ز بهر کالبد غمخور که جان رفت
تو در کاری چنین زحمت مکش بیش
که برد آن کار فرما زحمت خویش
به خاک انداختند اندام پاکش
به آب دیده تر کردند خاکش
هزار افسوس از ان شاخ جوانی
که بشکست از دم باد خزانی
دگر ره کاین سخن بشنید فرهاد
نشان هوشمندی رفتش از یاد
بزد زانگونه سر بر سنگ خارا
که جوی خود شد از سنگ آشکار
به جوی شیر در شد جوی خونش
دل که خون گرفت از بوی خونش
ز چهره خون ز مژگان خاک می رفت
میان خاک و خون افتاده می گفت
که آه ای بخت بی فرمان چه کردی
به دردم می کشی در مان چه کردی
کنون کان دوست اندر خاک خواریست
من ار مانم نه شرط دوستداریست
من و راه عدم کاینجای کس نیست
ره من تا عدم جز یک نفس نیست
چو جان با جان در آمیزد به هم شاد
در آمیزی به خاکش خاکم ای باد
همی گفت اینکه روزش را شب آمد
به تلخی جان شیرین بر لب آمد
دهانش تلخ و شیرین در زبان بود
به مرگش واپسین شربت همان بود
به شیرین گفتمش از دیده خون رفت
که تا شیرین کنان جانش برون رفت


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
رسیدن خبر مرگ فرهاد به شیرین و زاری او


که چون فرهاد روز خود به سر برد
چو شمع صبح دم در سوختن مرد
خلل در عشق شیرین در نیامد
بر آمد جان و شیرین بر نیامد
خبر بردند بر شیرین خون ریز
که خون کوهکن را ریخت پرویز
همه گفتند کاین رسمی نو افتاد
که شیرین کشت و خون بر خسرو افتاد
روان شد نازنین کز راه یاری
شهید خویش را گرید به زاری
به بالینگاه او شد با دلی تنگ
به آب دیده شست از خون او سنگ
اشارت کرد تا فرمان برانش
بشستند از گلاب و زعفرانش
کفن کردند و بسپردند غمناک
غریبی را به غربت خانهٔ خاک
بسی بگریست شیرین بر غریبیش
فزونتر زان ز بهر بی نصیبیش
چه در دست آمد آن نامهربان را
که بی جرمی بکشت آن بی‌زبان را
چو نتوانست خونم را پی افگند
گناهم را سیاست بر وی افگند
چو فردا دست خون در دامن آید
دیت بر خسرو و خون بر من آید
به خدمت بود فرتوتی کهنسال
چو گردون در جهان سوزی شده زال
نگون پشتی ولیکن کژ خرامان
مهی در سلخ و نامش ماه سامان
بهر جا در مصیبت روفته جای
بهر کو در عروسی کوفته پای
گشاده گریهٔ تزویر چون می
هزاران اهرمن حل کرده در وی
فریب انگیزی از گیرائی گفت
که کردی پشه و سیمرغ را جفت
ز داروها که کار آید زنان را
ز ره برده بسی سیمین تنان را
مفرحها ز مروارید و از در
که خوبان را برد هوش از بلا در
گیاهانی به تسخیر ازموده
بهر ذره دو صد ابلیس سوده
چو در گوش آمدش گفتار شیرین
به دندان خست لب زان کار شیرین
که بانو را پرستاری چو من پیش
پس آنگه بهر ناچیزی دلش ریش
به فرما تا به یک پوشیده نیرنگ
کنم صحرای عالم بر شکر تنگ
شکیبا کرد شیرین را فسونش
نوازشها نمود از حد فزونش
به گرمی داد فرمان تا براند
شکر را شربت شیرین چشاند
عجوز کاردان ز آنجا به تعجیل
روان شد تا سپاهان میل بر میل
به چاره ره در ایوان شکر کرد
چو موری کو به خوزستان گذر کرد
بیامد تا بر شکر به صد نوش
نهاد از مهربانی حلقه در گوش
چو محرم شد همه شادی و غم را
به مادر خواندگی بر زد علم را
ز شیرین کاری جادو زن پیر
مزاجش با شکر در خورد چون شیر
پری روی از چنان جادو زبانی
جدا بودن نیارستی زمانی
گهیش از عشق خسرو راز گفتی
گهش ز اندوه شیرین باز گفتی
عجوز فتنه باوی روی در روی
درون رفته به شکر موی در موی
چنان افتاد وقتی فرصت کار
که کرد آهنگ می سرو سمن بار
به قدر هفته‌ای در کامرانی
پیاپی داشت دور دوستکانی
بخار باده در سر کرد کارش
صداع انگیز شد مغز از خمارش
فتادش در مزاج از رنج سستی
به بیماری کشیدش تندرستی
ز بالین جستن سرو خرامان
به سامان کاری آمد ماه سامان
به تدبیر آستین بالید و بنشست
همی آمیخت نیرنگی بهر دست
گمان بر اعتمادش بسته بیمار
کبوتر نازک و شاهین ستم کار
چو ناگه یافت آن فرصت که می جست
به نوشین شربتی زهرش فرو شست
قدح پر کرد و در دست شکر داد
لبش را ز آخرین شربت خبر داد
چو ماه نازنین کرد آن قدح نوش
درون نازکش افتاد در جوش
خرابی یافت اندر قالبش راه
ز پرواز از عدم شد جانش آگاه
نخست از بی خودی خود را بهش کرد
وداع مادر فرزندکش کرد
که رحمت بر تو باد ای مادر پیر
که در زحمت نکردی هیچ تقصیر
ز تو آن سایه دیدم بر سر خویش
که امیدم نبود از مادر خویش
کشد تقدیر جان کم نصیبان
گنه بر مرگ و تهمت بر طبیبان
ز من با شرط تعظیمی که دانی
زمین بوسی به بزم خسروانی
به مالی زیر پایش دیده غمناک
بگوئی آسمان را قصهٔ خاک
که ما رفتیم با جان پر امید
ترا جان تازه با دو عمر جاوید
درین گفتن پلک در هم غنودش
درامد خواب مرگ و در ربودش
ز هر چشم انجمن را خون برآمد
نفیر از انجم گردون بر آمد
جوان مردان به سرها خاک کردند
عروسان آستین‌ها چاک کردند
ز مژگان خلق خون دیده پالود
برامد ناله‌های آتش آلود
به خسرو نیز گشت آن قصه روشن
که مهمان شد شکر در سبز گلشن
نشست از سوگواری با تنی چند
به ماتم چاک زد پیراهنی چند
ز نرگس بهر آن سرو خرامان
به خاک افشاند در دامان به دامان
به صد تلخی ز شیرین کرد فریاد
که به زین خواست نتوان خون فرهاد
عمل‌ها را جزاها در کمین است
جزای آن که من کردم همین است
نکو را نیک و بد را بد شمار است
به پاداش عمل گیتی به کار است
چو خسرو جرم خود را یافت پاداش
پشیمان وار گشت از دیده خون پاش
طمع یک بارگی برداشت از دوست
رضا بی مغز گشت و کینه بی پوست
ز ارمن در مدائن رفت غمناک
ز حسرت کام خشک و دیده نمناک

امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:51
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
مناجات شیرین در شب فراق


شبی تاریک چون دریائی از قیر
به دریا در چکید چشمهٔ شیر
ز جنبیدن فلک بی کار گشته
ستاره در رهش مسمار گشته
ز ظلمت گشته پنهان خانهٔ خاک
چو چاه بیژن و زندان ضحاک
سواد تیره چون سودای جانان
به دامان قیامت بسته دامان
جهان چون اژدهای پیچ در پیچ
به جز دود سیه گردش دگر هیچ
شبی این گونه تاریک و جگر سوز
ز غم بی خواب شیرین سیه روز
به آب دیده با شب راز می‌گفت
ز روز بد حکایت باز می‌گفت
همی نالید کای شب چند ازین داغ
همائی را مکش در چنگل زاغ
به پایان شو که من زین بی قراری
به خواهم مردن از شب زنده داری
چو خسبی آخر ای صبح سیه روی
به آب چشم من رخ را فرو شوی
چه شد یارب پگه خیزان شب را
که در تسبیح نگشایند لب را
مگر بشکست نای مطرب پیر
که بر می نارد امشب نالهٔ زیر
مگر بر نوبتی خواب اشتلم کرد
که امشب خاستن را وقت گم کرد
مگر شد بسته مرغ صبح در دام
که بانگی در نمی‌آرد به هنگام
مگر دود دلم عالم سیه کرد
دم من شمع گردون را تبه کرد
وگر نه کی شبی را این درنگ است
که گردون بسته و سیاره لنگ است
مرا زین شب سیه شد روی هستی
سیه روئیست این نی شب پرستی
گهی باشد که این شب روز گردد
دل پر سوز من بی سوز گردد
ازین ظلمات غم یابم رهائی
به چشم خویش بینم روشنائی
بسی می کرد زینسان نا امیدی
که ناگه از افق بر زد سپیدی
چو لاله گر چه بودش در جگر داغ
ز باد صبحدم بشگفت چون باغ
چه خوش بادیست باد صبح گاهی
کزو در جنبش آمد مرغ و ماهی
چو شیرین یافت نور صبح دم را
به روشن خاطری بر زد علم را
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز دل پیش خدای پاک نالید
که ای در هر دلی دانندهٔ راز
به بخشایش درت بر همگنان باز
ز بی کامی دلم تنگ آمد از زیست
تو میدانی که کام چون منی چیست
چو تو امید هر امیدواری
امیدم هست کامیدم بر آری
جز این در دل ندارم آرزوئی
که یابم از وصال دوست بوئی
ز حرمت داشتی چون بی وبالم
بشارت ده به کابین حلالم
درونم سوخت این حاجت نهانی
گرم حاجت بر آری می‌توانی
وجودم گشت ازین درماندگی پست
تو گیری از کرم درمانده را دست
نشاطی ده کزین غم شاد گردم
ز زندان فراق آزاد گردم
به سر کبریا در پردهٔ غیب
به وحی انبیاء در حرف لاریب
به نور مخلصان در رو سپندی
به صبر مفلسان در ناامیدی
به ایمان تو اندر جان بد کیش
به پیوند کهن بر پشت درویش
بدان اشکی که شوید نامه را پاک
بدان حسرت که گردد همره خاک
بدان زندان تاریک مغاکی
به بالین فراموشان خاکی
به خون غازیان در قطع پیوند
بسوز مادران مرگ فرزند
به آهی کز سر شوری براید
به خاری کز سر گوری براید
به مهر اندوده دلهای کریمان
به گرد آلوده سرهای یتیمان
بدان غرقه که بر ناید ز آبی
بدان تشنه که باشد در سرابی
به شبهای سیاه تنگ دستان
به دلهای سپید حق پرستان
به بادی کاول اندر تن در آید
بدان دم کآخر از مردم بر آید
به عشق نو در آغاز جوانی
به غمهای کهن در دل نهانی
بدان بی دل که هستی نایدش یاد
بدان دل کو بود با نیستی شاد
بدان سینه که دارد عشق جاوید
به هجرانی که هست از وصل نومید
که برداری غم از پیراهن من
نهی مقصود من در دامن من
گرفتارم به دست نفس خود رای
به رحمت بر گرفتاری ببخشای
بر آور آرزویی را که دارم
کلید آرزو نه در کنارم
اگر چه ماجرا هست از ادب دور
توانی کز تو نتوان داشت مستور
نخستم در لباس آرزو پوش
پس این جرمم بستاری فرو پوش
چو شیرین از سر صدق این دعا کرد
خدا از صدقش آن حاجت روا کرد

امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
رفتن خسرو به سوی قصر شیرین و در بستن شیرین به روی خسرو


چو بستان تازه گشت از باد نوروز
جهان بستد بهار عالم افروز
ز آسیب صبا در جلوه شد باغ
به غارت داد بلبل خانهٔ زاغ
هوا کرد از گل آشوب خزان دور
به مشک‌تر به دل شد گرد کافور
عروس غنچه را نو شد عماری
کمر بر بست گل در پرده داری
بنفشه سر بر آورد از لب جوی
زمین گشت از ریاحین عنبرین بوی
نسیم صبح گاه از مشک بوئی
هزاران نافه در بر داشت گوئی
حریر گل ورق در خون سرشته
برات عیش بر ساقی نوشته
ملک بر عزم صحرا بارگی جست
به پشت باد سرو نازنین رست
نخست از گشت کرد آهنگ نخجیر
فرود آورد هر مرغی به یک تیر
به گلزار آمد از نخجیرگه شاد
بساط افگند زیر سرو شمشاد
به می بنشست با خاصان درگاه
بر آمد بانگ نوشا نوش بر ماه
پیاپی گر چه می میکرد بر کار
نمی‌رفت از سرش سودای دلدار
شکیبا بود تا هشیاریی داشت
کفایت را عنان از دست نگذاشت
چو سرها گرم شد از باده‌ای چند
زبان بگشاد با آزاده‌ای چند
که نوروز آمد و گلزار بشگفت
صبا با گل پیام عاشقان گفت
روان شد باد جام لاله بر دست
خمار نرگس بیمار بشکست
همه کس با حریفی باغ در باغ
مرا در دل ز دوری داغ بر داغ
همه شادند و جانم در عذابست
که می بی روی خوبان زهر ناب است
چو چندی زین سخنها گفت حالی
دل از اندیشه لختی کرد خالی
جنیبت جست و ز دل بار برداشت
ره مشکوی آن دلدار برداشت
روان گشت از شراب لعل سرخوش
ولی از سوز سینه دل پر آتش
چو آمد تا به قصر نازنین تنگ
ز مغزش هوش رفت از سینه فرهنگ
خبر بردند بر سرو گلندام
که طوبی بر در فردوس زد گام
به لرزید از هراس آن دستهٔ گل
کزان سیلاب تندش بشکند پل
شکوه ننگ و نام آواره گردد
لباس عصمتش صد پاره گردد
صواب آن دید رای هوشیارش
که ندهد راه در ایوان بارش
عمل داران درگه را به فرمود
که بشتابند پیش آهنگ شه زود
دویدند آن همه فرمان پذیران
به استقبال شاه تخت گیران
چو آمد بر در قصر دلارام
کزان شیرین سخن شیرین کند کام
دری بر بسته دید و میزبان دور
مه اندر برج عصمت مانده مستور
تعجب کرد و حیران ماند زان کار
که نخل بارور چون گشت بی بار
جهان شب شد به چشم نیم خوابش
که ماند اندر پس کوه آفتابش
به خواری بازگشتن خواست در حال
که خواندش نازنین ز آواز خلخال
ملک را کامد آن آواز در گوش
به جان بی خبر باز آمدش هوش
چو سر بر کرد سوی قصر والا
زمین بوسیده ماه سرو بالا
دمید از هر دو جانب صبح امید
مقابل شد به دلگرمی دو خورشید
پری روی از مژه می ریخت آبی
به روی میهمان میزد گلابی
به نظاره فرو ماندند تا دیر
نمی‌گشت از تماشا چشمشان سیر

امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
گفتگوی خسرو و شیرین


به زاری گفت کای جانم بتو شاد
غمت شادی فزای جان من باد
بزرگیهای بی اندازه کردی
که با خردان بزرگی تازه کردی
چو بود این بی سبب در پرده ماندن
غریبان را ز در بیرون نشاندن
مرا بگذاشتی در خاک خواری
چو مه بر آسمان گشتی حصاری
جوابش داد شمشاد قصب پوش
که دولت پادشه را حلقه در گوش
اگر بالا شدم چون دیدمت مست
مکن از سرزنش سرو مرا پست
توانم کز وفاداری درین راه
دهم تن در رضای خدمت شاه
فرود آیم ازین منظر خرامان
کمر بندم بر آئین غلامان
ولی ترسم که وا ماند ز پرواز
تذرو نازنین در چنگل باز
تو شاه و عاشق و دیوانه و مست
چو در دامت فتادم چون توان رست
برو خود را به بازار شکر بند
که شیرین انگبین است و شکر قند
لب شیرین که جز با جان نسازد
شکر داند کزو چون می‌گدازد
مبر نام شکر گر خود نبات است
که شیرین شربت آب حیاتست
شکر گر چه دهد ذوق زبانی
ولی شیرینست ذوق زندگانی
تو خوش خوش با پری رویان دمساز
بهر گلزار چون بلبل به پرواز
مده دمهای سردم را به خود راه
که از آه ایمنست آئینه ماه
حذر کن زین فغان آتش آلود
که دیوارت سیه گردد بدین دود
نبینی کاه جان مستمندی
بر آن کنگر بیندازد کمندی
درافگن زلف تا زآن رشته ناز
شوم با چنبر گردون رسن باز
وگر بالا نخوانی زین مغاکم
مران از در نه آخر کم ز خاکم
وگر راضی بدان شد لعبت نور
که بوسیم استان دولت از دور
که باشد ذره‌ای از خویش نومید
که خواهد تکیه بر بازوی خورشید
وگر محراب دیگر پیش کردم
هوای نفس کافر کیش کردم
جوانی تهمت مرد است دانی
بترس از تهمت روز جوانی
من ار نرخ شکر پرسیدم از مار
فگندی از بهشتم دوزخی وار
ز شور شکرم تسکین نباشد
شکر چون شور شد شیرین نباشد
نکردم من گناهی ور که کردم
شفاعت خواهد اینک روی زردم
گناهم گر ببخشی شرمسارم
وگر خون ریزیم هم با تو یارم
بدین خواری مرنجان بی خودی را
مکافات است آخر هم بدی را
به خوش خوئی توان با دوستان زیست
چو بدخو دوست باشد دشمنی چیست
گلی کز بوی خوش نبود نشانش
رها کن تا برد باد خزانش
به آزار غریبان دست مگشای
که غافل نیست دوران سبک پای
جفائی کان ز تو بر همرانست
بتو نزدیکتر از دیگرانست
دگر باره پری روی فسون ساز
فسونی تازه کرد از چشم غماز
دعا از زیر لب پرواز می داد
سخن را چاشنی از ناز می داد
که شاها تا ابد شاه جهان باش
ز مشرق تا به مغرب کامران باش
شکوهت را فلک زیر نگین باد
کلید عالمت در آستین باد
من آن طاووس رنگینم در این باغ
که دود دل سیاهم کرد چون زاغ
نه تسکینی که خود را باز جویم
نه دلسوزی که با او راز گویم
ندانم کاین گره تا چون کنم باز
که با بیگانه نتوان گفت این راز
نبینم ره چو رویت بینم از دور
چو مرغ شب که کورش بینی از نور
برانم زین دل دیوانهٔ خویش
که آتش در زنم در خانهٔ خویش

امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
پاسخ خسرو به شیرین


جوابی با هزاران عذر چون قند
گشاد و کرد شیرین را زبان بند
که ای داروی چشمم خاک کویت
دلم دیوانهٔ زنجیر مویت
ز رخسار تو چشمم باد پر نور
وزان رخسار زیبا چشم بد دور
ترا کز آشنایی صد زیان بود
اگر بیگانه گشتی جای آن بود
منم کز آستانت سر نتابم
وگر تیغم زنی رخ بر نتابم
همی کن هر چه خواهی در حضورم
مکن بهر خدا از خویش دورم
من و شبها و جان محنت اندود
ز لرزانی تنی چون سائه دود
در صبح امیدم بی کلید است
که پایان شب غم ناپدید است
همه روزم بهر سوئی دل و هوش
مگر روزی ز نامت خوش کنم گوش
همه شب چشم حسرت در ره باد
مگر وقتی ز بویت دل کنم شاد
ز تو چندین غمم در دل نهانی
هنوزت دوست میدارم که جانی
به زاری گویمت در ساز با من
مباش از پرده سنگ انداز با من
به خسرو گفت کای چشم مرا نور
مباد از روی خوبت چشم من دور
مرا کشتی و من از مهربانی
گهت جان خوانم و گه زندگانی
غمت در من چنان گشت آتش انگیز
که خاکستر شدم زین آتش تیز
هنوز اندر طریق عشق خامم
که می باید هنوز از ننگ و نامم
بسی کوشیدم اندر پرده پوشی
که پوشم ناله‌ها را در خموشی
چه افتاده است نی نومیدم از خویش
که بهر چون توئی سوزم دل ریش
هنوز رخ چو برگ یاسمین است
هنوزم سرو بالا نازنین است
هنوزم گیسوان آشفته کارند
هنوزم آهوان مردم شکارند
هنوز سیب سیمین نارسیداست
هنوزم درج لولو بی کلید است
هنوز ار لب سر خون ریز دارم
هنوز از غمزه پیکان تیز دارم
هنوز اندر سرم صد گونه ناز است
هنوز افسانهٔ زلفم دراز است
مرا عشقت چنین کرده‌است بی زور
که شیرینم به رویت با همه شور
وگر نه من به حسن آن آفتابم
که نتواند فلک دیدن به خوابم
سر خود گیر کایندر پایگیر است
که افسونت نه با ما جایگیر است
بگفت این و کشید از دل یکی آه
که آتش در گرفت اندر دل شاه
چو خسرو پاسخ دل خواه نشنید
به گوش خود ز شیرین آه نشنید
فرود آمد ز چشمش سیل اندوه
چو باران بهاری بر سر کوه
کنیزی شد صنم را تنگ دل کرد
که ابر از گریه دریا را خجل کرد
شکر لب چون شنید این داستان را
شکیبائی نماند آن دلستان را
خرد را خواست با خود پای دارد
به مستوری قدم بر جای دارد
بسی کوشید جان مستندش
نیامد بند بال سودمندش
دل از عقل خیال اندیش برداشت
حجاب نام و ننگ از پیش برداشت
ز بی صبری دوید از پرده بیرون
حیا را مقنع از سر کرده بیرون
چو آمد پیش آن از ردهٔ خویش
پشیمان از خود و از کردهٔ خویش
به زاری پای شه بوسید غمناک
چو آب چشم خود غلطید در خاک
چو شه این دید دودش در سر افتاد
ز پشت زین چو بیهوشان در افتاد
فتاده هر دو تن تا دیر ماندند
به دل تشنه بدیده سیر ماندند
چو باز آمد ز صفرا هر دو را هوش
صنم بر خاست با صد عذر چون نوش
به خواهش دست زد در دامن شاه
به قصرش برد و خالی کرد درگاه
نماز شام بود و شمع در تاب
که آن خورشید شد مهمان مهتاب


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
عقد کردن خسرو شیرین را


ملک فرمود کآید موبدی زود
کند پیوسته مقصودی به مقصود
خردمندی طلب کردند هشیار
ز دل دریاوش و از لب گهر بار
در آمد کاردان و راز پرسید
دو یک دل را رضاها باز پرسید
پس آنگه بر طریق آن دو همکیش
معین کرد کابینی ز حد بیش
به باریدن در آمد گوهر و در
چو دریا شد تهی گاه زمین پر
روان شد با عروس خویشتن شاه
که بیند جلوهٔ خورشید با ماه
شه از بس خوش دلی رو در زمین برد
سر اندر پای یار نازنین برد
فرو غلطید پیش آن پریزاد
چو سایه زیر پای سرو آزاد
پری پیکر در آن عاشق نوازی
شده مست از شراب عشق بازی
پریشان گشته زلف نیم تابش
بگرد غمزه‌ها می گشت خوابش
ز مستی سر به زانوی ملک برد
سر خود را به دست خویش بسپرد
ملک سر مست و دولت سازگارش
مرادی آن چنان اندر کنارش
ز سوز عشق کاتش در دل افروخت
غزل می گفت شاه و شمع می سوخت
ز شیرین کاری شیرین دل بند
فراوان خورده بود انگور در قند
چو آن شب نازنین را بی خبر یافت
مکافات عمل را وقت در یافت


امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

سه شنبه 27 فروردین 1392 - 23:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ania آفلاین



ارسال‌ها : 3828
عضویت: 5 /7 /1391
تشکرها : 3389
تشکر شده : 3288
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
ابیات منتخب شعر اول، البته از نظر من:

چو گردد ابر دولت بر تو در بار
فروتن باش همچون شاخ پر بار

.
تواضع کن ولیکن با کم از خویش
که با بیش از خودی لابد کنی بیش


امضای کاربر : تنها 2روز در سال هست که نمی تونی هیچ کاری بکنی!!
یکی دیروز و یکی فردا..




چهارشنبه 28 فروردین 1392 - 01:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
elena آفلاین



ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
ممنون از شهرهای زیباتون
فقط اگر براتون ممکنه کم کم بذاریدشون تا وقت داشته باشیم همه رو بخونیم ممنون ....

امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
چهارشنبه 28 فروردین 1392 - 09:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
majnoon آفلاین



ارسال‌ها : 316
عضویت: 7 /11 /1391
محل زندگی: عشق آباد
سن: 20
تشکرها : 72
تشکر شده : 493
فضیلت عشق ( خسرو و شیرین )
خوب

امضای کاربر : غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد

گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد

پنجشنبه 05 اردیبهشت 1392 - 20:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group