حکایت جاری من، تو ،او

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 331
نویسنده پیام
elena آفلاین


ارسال‌ها : 7586
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
سن: 21
تشکرها : 5163
تشکر شده : 6247
حکایت جاری من، تو ،او
حکایت جاری من، تو ،او

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم

تو به مدرسه میرفتی به  تو گفته بودند باید دکتر شوی

او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا؟؟؟

Click here to view the original image of 1024x682px.



من پول توجیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم

و پول توجیبی نمی گرفتی همیشه پول درخانه ی شما دم دست بود

او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت!!!



معلم گفته بود انشا بنویسید

موضوع این بود:

علم بهتر است یا ثروت؟؟؟



من نوشته بودم علم بهتر است

مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود!!!



معلم آن روز او را تنبیه کرد

بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چه قدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت!!!

Click here to view the original image of 700x560px.

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد

تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید!!!



سال های آخر دبیرستان بود

باید آماده می شدیم برای ساختن آینده



من باید بیشتر درس می خواندم و دنبال کلاس های تقویتی بودم

تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد

او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرده و دنبال کار می گشت




روزنامه چاپ شده بود

هرکس دنبال چیزی در روزنامه می گشت



من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم

تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی

او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود!!!

Click here to view the original image of 719x479px.


من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی، کسی را کشته است

تو آن روز مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کناری انداختی

او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه!

برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود!!!



چند سال گذشت

وقت گرفتن نتایج بود


من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم

تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود!!!



وقت قضاوت بود

جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند


من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند

تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند!!!


زندگی ادامه دارد....

هیچ وقت پایان نمی گیرد....
Click here to view the original image of 960x637px.

من موفقم من می گویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!

تو خیلی موفقی تو می گویی نتیجه پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است!!!

Click here to view the original image of 800x600px.

من ، تو ، او

هیچگاه در کنارهم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟

هر روز از کنار مردمانی می گذریم که یا من اند یا تو و یا او
و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی از آن اوست....


امضای کاربر : به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد ......
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد ....
گریه ام لبخند ...
و تنها همدمم ، خدا .....
سه شنبه 08 اسفند 1391 - 09:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از elena به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sondos & masoud & fatima313 &
sondos آفلاین



ارسال‌ها : 2979
عضویت: 7 /5 /1391
محل زندگی: آذربایجان شرقی
سن: 30
تشکرها : 2747
تشکر شده : 3744
حکایت جاری من، تو ،او
جاي تامل داشت

امضای کاربر : سال ها دویده ام …

با قلبی معلق و پایی در هوا

دیگر طاقت رویاهایم تمام شده است

دلم رسیدن میخواهد ...


چهارشنبه 09 اسفند 1391 - 23:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group