لحـظـه

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 152
نویسنده پیام
637 آفلاین


ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
لحـظـه
                        

نه از آغاز چنين رسمی بود...

و نه فرجام، چنان خواهد شد

كه كسی جز تو ، تو را دريابد

تو در اين راه رسيدن به خودت، تنهايی

ظلمتی هست، اگر

چشم از كوچه‌ي ياري، بردار

و فراموش كن اين ، كهنه خيال

نور فانوس رفيقي ، كه تو را دريابد

دست ياري ، كه بكوبد در را

پرده از پنجره ها برگيرد

قفل را بگشايد

كوله‌ بارت بردار

دست تنهايي خود را تو بگير

و از آئينه بپرس

منزل روشن خورشيد ، كجاست؟

شوق دريا اگرت هست، روان بايد بود

ورنه ، در حسرت همراهي رودي

 به زمين ، خواهي شد

مقصد از شوق رسيدن ، خاليست

راه ، سرشار اميد

و بدان ، كه این امروز

منتظر فردايي‌ست

كه تو ديروز ، در اميد وصالش بودي

بهترين لحظه راهي شدنت ، اكنون است

لحظه را دريابيم

باور روز، براي گذر از شب، كافيست

که از آغاز، چنان رسمي بود

و سرانجام، چنين خواهد شد..




امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


چهارشنبه 02 اسفند 1391 - 01:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 5 کاربر از 637 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: zeinab & sara & elena & maryam & bita &
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group