بـشــــر...

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 185
نویسنده پیام
637 آفلاین


ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
بـشــــر...
                                               

گفتا کنون به خلقت تو ، اختیار تو

گردیده چرخ فلک ، بر مدار تو

داری تو انتخاب ، تا که چه باشی ، در این میان

با امر ، کن ، به لحظه ،  یکونی تو ، در جهان

گفتم که شاخه گلی ، سمت بوته زار

آری ، کنار گلشن زیبای روزگار

گاهی  بدست عاشق تبدار بی قرار

اما اگر کسی بچیند و خشکم کند ، چه کار؟

یا بر مزار رفته ، نشاند به حال زار !

گل را چه سود ، رستن در یاد شوره زار

شاید که رود آبی زیبای مهربان

جاری به شوق ملاقات بی کران

اما اگر کسی ، به سد ، بفشارد گلوی من

مرداب ، چاله  نشاند به راه من

اندیشه سکون ؟  سرابی به جان من

آری ، پرنده ، چه زیبا ترانه ای

سرخوش به سیر و دمن ، خوش فسانه ای

ای وای اگر کسی به کنج قفس ، حبس من کند

افسرده ، گوشه گیر ،  حزن مرا ، نوش جان کند

می ترسم  از قفس و مرگ پرعطش

پرواز را ، کس نسپارد ، به خاطرش

آری قلم ، که خدا را بدان قسم

در قلب مردمان ، چه نشاطی کنم ، رقم

آگاه می کنم ، همه را از مسیر شر

اما اگر نپسندد ، مرا بشر

ای وای من کمر

در آبهای پر تلاطم و مواج رنگ رنگ

ماهی شوم ، چه کوچک و شاید که یک نهنگ

صیدی ، اگر به تور حادثه ، یا خانه  تنگ  تنگ ؟

ماهی سیاه کوچک این روزگار جنگ !

در این سرای شیشه  ، چه کنم ، با جفای سنگ ؟

شاید غزال می شدم ، اندر بزرگ دشت

آزاد در پی جفتم ، به سیر و گشت

اما اگر که کشته تفریح آدمی !!

زیبا دو چشم ، مرا بسته ماتمی

طفلان کوچک من را ، چه سرگذشت ؟

آری ، چه فکر تباهی ، ز سر ، گذشت

پروانه بهتر است ، شاپرکانی به رقص ناز

بر شهد گل نشسته ، شکوفنده پر ز راز

اما اگر کسی ، ز قفا بالکم گرفت !

این ترس ، شوق شاپرکی را ، ز من گرفت

باید که شمع گشته و نوری بیفکنم

تا پیش پای عقل ، شعله خود  را ، در افکنم

اشک زیاده ، بر سر این شعله می کشم

من ، پنجه در شب ظلمت ، نیفکنم

قو ، می شوم ، که خرامان به روی آب

زیبا پری ، که گشایم به آفتاب

اما اگر ، کسی به چشم سیاهم ، نشانه رفت ؟

این فکر پاک و سپیدم ، ز یاد رفت

شیر ژیان ، که سکه نشینی ، فسانه  شد

سلطان جنگلی ، که به قدرت ، نشانه شد

تیری اگر که نشیند به یال من

با شیر بچه گان  چه توان گفت ، حال من

اینک

دارم ، هزار گونه گیاهان خشک و تر

مرداب ساز با کفایت و سد ساز پر ثمر

هر گونه از پرنده که خواهی ، در این قفس

من نغمه های حزن فروشم ، به صد هوس

 چسبانده  یک غزال ، به دیوار دردمند

ماهی فروش زنده ، به میدان شهروند !!

من ، فوت کرده قامت شمعان ، به قیل و قال

فرشی ، ز قامت شیران ، میان هال

پروانه های خشک ، به تعداد بیش و کم

سرخوش ز انتخاب خودم ، نون بر قلم

بالش پر از لطافت پرهای نرم قو

پایان گفت و گو

القصه

حالا که این حکایت خلقم ، رسیده  سر

آهسته با تو بگویم ز خیر و شر

آری شدم ، بشر





امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


پنجشنبه 05 بهمن 1391 - 12:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از 637 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: ania &
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group