ب ش ا ر ت

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 200
نویسنده پیام
637 آفلاین


ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
ب ش ا ر ت


                     
هنوزم می شود شمعی برای تیره شب ها شد

هنوزم می توان پروانه ای را دید و عاشق شد

میان خاطرات مه گرفته 

رد اشک ساده ای را دیده ، دل را داد
به او خود را سپردن ، هر چه بادا باد

بساط کینه ها را از میان برچید
و نزدیک رگ گردن خدا را دید

هنوزم می توان با یک نهال گل 
به باغی ، مژده رویش عطا فرمود
هنوزم می توان اشکی ز روی گونه ای برچید


به زلف کودکی یک شاخه مروارید را آویخت
نه بر مردم 
که با مردم هزاران مرتبه خندید
به پاس شُکر از خالق
به هنگامی که حاجت را روا دارد
به جای کُشتن یک جان
تو نذر کِشتن یک گل ، به جای آری

به جای لعنت تاریکی و ظلمت
بساط روشن شمعی به پیش آری
هنوزم می توان ، آب گوارایی به کام تشنه ای نوشاند
شکسته بال پروازی ، به مِهری ، مَرهمی پوشاند

هنوزم آسمانی هست
و خورشیدی که می خواند تو را بر نور
و مهتابی ، گلی ، نمناکی خاکی 
هنوزم می توان با مهربانی ، جمله ای را ساخت
بگوید هر که می گوید ، که فردا تیره و تار است 
که تکلیف من و تو مهربان 
روشن تر از دیروز پا برجاست 

به نام نامی آن نور
برای محو تاریکی ، دوباره شعله ای افروخت
لباسی از محبت بر تن عریان دنیا دوخت
هنوزم می توان با لقمه های پاک
هر جا سفره ای گسترد

به دشت سینه ها بذر محبت کاشت
و بر سجاده ها ، همسایه را ، بر خود مقدم داشت

هنوزم می توان با مهربان پروردگار خویش ، عهدی بست 
ز دام و سیب شیطان با توکل رست
هنوزم می توان با مردمان از مهربانی گفت
قفس ها را شکست و 
با حروفش ، سقف ها را ساخت
بجای مرگ
از مهر و محبت گفت
و با یک لقمه نانی 
یا کریمی را کرامت کرد
میان قصه های کودکان ، خوبی حکایت کرد

هنوزم می شود
با یک سلام مهربان قهری ز دل برکند
و از خورشید راز تابش بی ادعا تابیدن بر پهنه هستی
و از گندم ، طلایی رویش بذر نهان بنموده در خاکی 
و از باران مسیر آسمان و رود و دریا را
به نجوا از لب ایینه ها پرسید
هنوزم می توان با برگ سبزی ، نو گل سرخی
بهاری سبز را ، در یک شب یلدا ، بشارت داد
هنوزم می شود ، حتی اگر گاهی
بپرسی حال همراهی
و بنشینی کنار خسته آهی
که تا شاید بفهمی معنی بغض شبانگاهی 

هنوزم می شود با هق هق گریه
شبی را تا سحر سر کرد
سحر سجاده خیس از نم باران عشقی را
دوباره باز پنهان کرد

عزیزانم ، خدایی هست 
که می بیند و می داند
و می خواهد
هنوزم فرصتی باقیست
هنوزم می توان با توبه ای زیبا
به پیمان خدا برگشت
ز راه رفته باز آمد
دوباره با شروعی تازه ،
آدم شد
حدیثی از کتاب هستی والای انسان خواند و

آدم ماند...






امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


چهارشنبه 27 دی 1391 - 01:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از 637 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sara & zeinab & banoo & mohandes &
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group