نــمــاز بــاغ  ( چه خدا نزدیک است)

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 170
نویسنده پیام
637 آفلاین


ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
نــمــاز بــاغ ( چه خدا نزدیک است)

                                                      

چــه خـــدا نــزدیـک اسـت

 لب درگاه عبودیت توست

به کناری بزن این پرده حجب

همنوا شو ، تو بازمزمه سبز حیات

به زلالیت  چشمان بهاری که گریست

او همین نزدیکی ست

عطر او در تن باغ

 نور او در مهتاب

به نم آه و هماوایی دست

تاری پنجره بگرفته نگاهش کردم

باغ آرام و هوایی دلچسب

ذهن نمناک درخت بوی باران می داد

جیرجیرک در باغ

آخرین شعر خودش را می خواند

حسن یوسف آرام ، سوزن از گل سرخ قرض گرفت

پشت پیراهن برگش را دوخت

کفشدوزک به لب غنچه سرخ ، بوسه ای زد و گریخت

ماهی کوچک حوض ، خواب دریایی خود را  می گفت

و همه ماهی ها باله جنبان گفتند:

خواب خوبی ست ، خدا خیر کند

شیشه عطر بهار ، لب دیوار شکست

و هوا پر شد از بوی خدا

لب پاشویه نشستم

چه زلال است این آب

ماه در حوض ، خودش را می شست

دست در حوض زدم

ماه شرمنده ، خجل ، پیچ و تابی به خودش داد وگریخت

نردبان گفت به مهتاب : آسمان را تو بیاور تا بام

بام تاصحن حیاتش ، با من

غبطه خوردم به درخت

غبطه خوردم به گل اطلسی کنج حیاط

گل شیپوری ، سر به گوش گل کوکب میگفت:

صبحدم وقت نماز

من صدایت کردم

خواب اگر می ماندی

 صبح در باغ ، خجل می گشتی

قاصدک شاد و سبکبال و رها

 نامه سوسن و سنبل را داد

سرو با طمانینه وضو کامل کرد

رفت ، سر وقت نماز

پیچک گوشه باغ ،

چون که بازوش دگر تاب نداشت

 دست بر خاک تیمم می کرد

جیرجیرک از دور ، آخرین مصرع شعرش را خواند

همهمه دردل باغ

بلبل از شاخه به آواز بخواند:

سرو قامت بسته است ، وقت تنگ است ،  شتاب

همه قامت بستند

باغ می رفت ملاقات خدا

جیرجیرک ، شنل سبز خودش را بتکاند

ماند در آخر صف

باغ پر بود ز تسبیح خدا

من ، خجل از همه غفلت خویش

دست و پایم گم شد ، نرسیدم به نماز

گل میمون خندید و گل مریم هم

سرو ، در بین رکوع ، آنقدر ماند که شبنم برسد

من که یک عمر به دنبال خدا میگشتم

امشب این گوشه باغ ، او صدایم می کرد

من چه اندازه دلم بیدار است

من خدا را دیدم

پشت آن کوکب سرخ

لای آن بوته رز

قامت سرو بلند

برق آن پولک ماهی در آب

عطر آن یاس سپید

نور آن ماه قشنگ

خنک آبی آب

روی آرامش خواب گل یخ

چه خدایی دارم

چه به من نزدیک است

پشت هر بارش باران بهار

بعد هر قوس و قزح

لای هرپیچ اقاقی در باغ

پشت راز گل سرخ

 مهر آن مهر گیاه

هر اناری به درخت ، گره مشت خدا

مشت او باز کنید

دانه سرخ انار ، همه تسبیح خدا

باغ ، لوح زیبای وجود

هر درخت ، سوره ای از هستی

برگهایش ، همه آیات خدا

آیه ای سبزتر از این دیدی؟

تو به یک شبنم اگر خیره شوی ، طپش ابر بهاری پیداست

گوش اگر باز کنی  ، سر گلدسته کاج

بلبل از شوق اذان می گوید

تو مناجات شب زنجره را ، می شنوی

خاک این باغ ، پس از موسم سرما هرسال

پر شد از ذکر معاد

بوم نقاشی به ای زیبایی

و خدا ، قلم خلقت خود برد به رنگ

رنگ  سبزی برداشت

سرو و شمشاد وصنوبر وکمی بوته شبدر پایین

و سپس ، سرخی آن گل و پرهای شقایق و کمی لاله ناب

آبی آب و دم بلبل و شب بو و کنارش سنبل

زرد بر بال قناری و رز و گندم پاک

این همه جلوه هستی از کیست ؟

یاس از آن دور صدا کرد

خدا

گل سرخ خوش بو

غنچه کوچک خود را به بغل سخت فشرد

غنچه کوچک مینای صبور ، چشمکی زد به ستاره و شکفت

گل محبوبه شب ،عطر خود را  زد و یک گوشه نشست

دل باغ ، هوس باران داشت

قطره ای ریخت به پاشویه حوض

و نسیم ، آمد آنرا برداشت

برد تا خانه ابر

آب پاشویه پیامی می برد

تا که آن ابر سپید ، دل خود را بتکاند فردا

ناودان زمزمه کرد: بارش ابر صفایی دارد

صبح فردا دل من ، میزبان طپش جاری آب

شاخه کوچک مو ، دست بر شانه دیوار گذاشت

سیب با کاج چه بحثی می کرد

سیب می گفت که کرم از ما نیست

کرم ، پیچ و تابی به تنش داده و گفت :

خوب چه فرقی دارد ، سینه ات جای من است

کاج میگفت : سیب اگر عیب نداشت ، در دلش کرم دگر راه نداشت

من ، سراسیمه نگاهی به دل خود کردم

تبر آن گوشه باغ ، سر به بازوی درخت نارنج

خجل از شاخه بشکسته سیب ، چشم از او می دزدید

سرو شکوه سر داده و گفت :

دسته خشک تبر ، به نظر از خود ماست

بید بر خود لرزید

نارون ، تن عریان خودش را پوشاند

حلزونی کوچک ، بی خبر از همه جا

قامت خسته خود را تنها ، پشت یک برگ تماشا می کرد

چه حیاتی جاری ست در تن زنده باغ

روح من ، پر ادراک خداست

گل نیلوفر گفت :

همه جا آیت اوست

دیدنش آسان است

سخت آن است ، نبینی او را

شب که از نیمه گذشت

        من و مهتاب و گل یاس و همه ماهی ها

                                                            به جماعت  ،

                                                                        چه نمازی خواندیم...


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


دوشنبه 18 دی 1391 - 22:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از 637 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: ania & sondos &
ania آفلاین



ارسال‌ها : 3828
عضویت: 5 /7 /1391
تشکرها : 3389
تشکر شده : 3288
نــمــاز بــاغ ( چه خدا نزدیک است)

بربـــر در ميــكــده از روي نيـــاز آمــــده‌ام ..

پيش اصحاب طريقت به نماز آمده‌ام..

از نهــــانخــــانه اســــرار نــــدارم خبــري..

به در پيرمغـان صــاحب راز آمــده‌ام..

از سـر كوي تو رانــدنــد مــرا بــا خــواري..

با دلي سوخته از بــاديه بــاز آمــده‌ام..

صوفي و خرقة خود، زاهد و سجاده خويش..

من سوي دير مغــان نغمه نواز آمده‌ام..

بــا دلــي غمــزده از ديــر به مسجـد رفتــم..

به اميدي هِله با سوز و گـداز آمـده‌ام..

تــا كنــد پــرتــو رويـت بـه دو عـالم غوغا..

بر هر ذره به صــد راز و نيــاز آمده‌ام..

"امام خميني(رحمة الله علیه)"


امضای کاربر : تنها 2روز در سال هست که نمی تونی هیچ کاری بکنی!!
یکی دیروز و یکی فردا..




سه شنبه 19 دی 1391 - 12:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از ania به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sondos / saeed_1391 /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group