آقا اجازه ...!

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 164
نویسنده پیام
sara آفلاین


ارسال‌ها : 2392
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
تشکرها : 1960
تشکر شده : 2412
آقا اجازه ...!

سخت آشفته و غمگین بودم…

به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

خوب، دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کرد

و سپس ساکت شد...

اما همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،

کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زد

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...

خجل و دل نگران، منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو  و کنارچشمش، متورم شده است

درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد و کوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من به یاد آورد این کلام را...

که به هنگامه ی خشم

نه به فکر تصمیم

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

***

یا چرا اصلا من عصبانی باشم

با محبت شاید، گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...

هرگز...


امضای کاربر : زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ، ظرف امروز پر از                                                                                  بودن توست ، زندگی را دریاب ... 
سه شنبه 05 دی 1391 - 19:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از sara به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sondos & mohsen___67 & 637 & iii &
sara آفلاین



ارسال‌ها : 2392
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
تشکرها : 1960
تشکر شده : 2412
آقا اجازه ...!

احمدك *

معلم چو ناگه بيامد كلاس  

چو شهر فروخفته خاموش شد 

سخن هاي ناگفته در مغزها 

به لب نا رسيده فراموش شد 

معلم ز كار مداوم مدام 

غضبناك و فرسوده و خسته بود 

جوان بود و در عنفوان شباب 

جواني از او رخت بسته بود

سكوت كلاس غم آلوده را 

صداي درشت معلم شكست 

ز جا احمدك جست وبند دلش 

از اين بي خبر بانگ نا گه شكست

بيا احمدك درس ديروز را 

بخوان تا ببينم كه سعدي چه گفت

ولي احمدك درس نا خوانده بود

به جز آنچه ديروز از آدم شنفت

زبانش به لكنت بيفتاد و گفت 

بني آدم اعضاي يكديگرند

وجودش به يكباره فرياد زد

كه در آفرينش ز يك گوهرند 

در اقليم ما رنج بر مردمان 

زبان دلش گفت بي اختيار

چو عضوي به درد آورد روزگار

دگر عضوهارا نماند قرار

تو كز ، تو كز .... واي يادش نبود

جهان پيش چشمش سيه پوش شد 

نگاهي به سنگيني از روي شرم

به پائين فكند و خاموش شد 

چرا احمد كودن بي شعور 

نخواندي درس آسان بيان

معلم بگفت به لحن گران 

مگر چيست فرق تو با ديگران 

عرق از جبين احمدك پاك كرد 

خدايا چه مي گويد آموزگار 

نمي داند آيا كه در اين ديار 

بود فرق بين دار و ندار 

كه آنان به دامان مادر خوشند 

و من بي وجودش نهم سر به خاك 

به ايشان به جز مهر و لطف و خوشي

به من زندگاني زده سر ز چاك

به مال پدر تكيه دارند و بس 

ولي من نشينم به اجبار و ترس 

كنم با پدر پينه دوزي و كار

ببين ، دست و بالم پر از پينه اس

معلم چو كوهي ز جا كنده شد 

كه اين موج خشم پر از كينه است 

به من چه كه مادر ز كف داده اي 

به من چه كه دستت پر از پينه است 

رود يك نفر سوي ناظم كه او 

به همراه خود يك فلك آورد 

نمايم پر از پينه پاهاي او 

ز چوبي كه براي كتك آورد 

ز چشمان احمد فرو ريخت اشك 

ولي اشك خود از معلم نهفت 

ز چشمان او كور سويي جهيد 

به ياد آمدش شعر سعدي و گفت 

ببين ، يادم آمد كمي صبر كن 

تامل خدا را تامل دمي

تو كز محنت ديگران بي غمي

نشايد كه نامت نهند آدمي


امضای کاربر : زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ، ظرف امروز پر از                                                                                  بودن توست ، زندگی را دریاب ... 
سه شنبه 05 دی 1391 - 19:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از sara به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: 637 /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group