اشعارائینی

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 155
نویسنده پیام
sara آفلاین


ارسال‌ها : 2392
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
تشکرها : 1960
تشکر شده : 2412
اشعارائینی

خورشيد تنور

بوي بهشت مي وزد از داخل تنور

موسي گمان كنم كه رسيده به كوه طور

شبنم كنار ساحل آتش چه مي كند؟

اين سيب سرخ داخل آتش چه مي كند؟

آتش گرفته شهپر ققنوس در تنور

نفرين آسمان و زمين باد بر تنور

نمرودها و ابرهه ها عهد بسته اند

آيينه ي تجلي حق را شكسته اند

سوزانده اند قسمتي از باغ سيب را

فهميده اند معني شيب الخضيب را

اينجا خليل راهي رضوان نمي شود

آتش در اين بلاد گلستان نمي شود

خورشيد گرگرفته درون تنور، واي

موسي سرش جدا شده دركوه طور، واي

جاي عزيز فاطمه كنج تنور نيست

مطبخ محل شأن نزول زبور نيست

ديشب تمام دشت برايش گريسته

يحيي درون طشت برايش گريسته

زخم عميق لعل لبش گريه آور است

چشمان نيمه باز شفق گونه اش تراست

رخت سياه بر تن حوا و آسيه

مريم براي فاطمه مي خواند مرثيه

كروبيان به چنگ عزا زخمه مي زنند

دور تنور حور و ملك لطمه مي زنند

افلاكيان آينه رو سينه مي زنند

با نوحه هاي مادر او سينه مي زنند

تا بين دست فاطمه خورشيد جلوه كرد

در شهر كفر مشعل توحيد جلوه كرد

زهرا نهاده دست سر زانوان خويش

قامت خميده تر شده از چند روز پيش

زهرا به ناله، شعله به پروانه مي زند

بر گيسوان سوخته اش شانه مي زند

دستي كشيد برسر گيسوش، گريه كرد

درسوگ زخم گوشه ي ابروش گريه كرد

زهرا به اشك مقنعه نمناك مي كند

خاكستر از محاسن او پاك مي كند

بر زخم دست و سينه ي زهرا زده نمك

پيشاني شكسته و لب هاي پر ترك

امشب نه آنكه ارض و سما گريه مي كند

حتي ميان عرش خدا گريه مي كند

وحید قاسمی


امضای کاربر : زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ، ظرف امروز پر از                                                                                  بودن توست ، زندگی را دریاب ... 
یکشنبه 12 آذر 1391 - 15:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sara آفلاین



ارسال‌ها : 2392
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
تشکرها : 1960
تشکر شده : 2412
اشعارائینی

 

ای در تنور افتاده تنها یا بُنَیَّ

دورت بگردد مادرت زهرا  بُنَیَّ

 

من که وصیت کرده بودم با تو باشد

هر جا که رفتی زینب کبری بُنَیَّ

 

باور نمی کردم تو را اینجا ببینم

کنج تنور خانه ی اینها  بُنَیَّ

 

هر قدر هم خاکستری باشد دوباره

من می شناسم گیسوانت را  بُنَیَّ

 

با گوشه ی این چادر خاکی بشویم

خون لبت را با نوای یا  بُنَیَّ

 

آخر چرا از پشت سر ذبحت نمودند

ای کشته ی افتاده در صحرا  بُنَیَّ

 

شیب الخضیبت را بنازم ای عزیزم

با این حنا شد صورتت زیبا بُنَیَّ

 

آبت ندادند و به حرفت خنده کردند

گفتی که باشد مادرت زهرا  بُنَیَّ ؟

 

گفتی زن خولی برایت گریه کرده

حتی به او هم می کنم اعطا  بُنَیَّ

 

جواد حیدری


امضای کاربر : زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ، ظرف امروز پر از                                                                                  بودن توست ، زندگی را دریاب ... 
یکشنبه 12 آذر 1391 - 15:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sara آفلاین



ارسال‌ها : 2392
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
تشکرها : 1960
تشکر شده : 2412
اشعارائینی

خنده بر روی لبش مرد ستمکاری هست

آه انگار نه انگار عزاداری هست

 

آن طرف دامن طفل آتش سوزان دارد

این طرف در تب شعله تن بیماری هست

 

...و زنی باز سوی علقمه میکرد نگاه

که به پا خیزد اگر دست علمداری هست

 

همه دیدند که خون چشم دلش را پر کرد

از فرات سخنش ناله سرشاری هست :

 

مبریدم که در این دشت مرا  کاری هست

گل اگر نیست ولی صفحه ی گلزاری هست

 

ساربانا مزن این همه آواز رحیل

آخر این قافله را قافله سالاری هست

 

به امیدی شوم از کشته مظلوم جدا

که سوی کوفه مرا وعده ی دیداری هست

 

حاج علی انسانی


امضای کاربر : زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ، ظرف امروز پر از                                                                                  بودن توست ، زندگی را دریاب ... 
یکشنبه 12 آذر 1391 - 15:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از sara به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: 637 /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group