یک کلام

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 99
نویسنده پیام
sara آفلاین


ارسال‌ها : 2392
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
تشکرها : 1960
تشکر شده : 2412
یک کلام

پادشاهي

در يک شب سرد زمستان از قصرش خارج شد. درهنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با

لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد.

از او

پرسيد : آيا سردت نيست؟ نگهبان گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم

تحمل کنم.

پادشاه

گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرمم را را برايت

بياورند.

نگهبان

ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را

فراموش کرد.

صبح روز

بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطي

ناخوانا نوشته بود : اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کردم اما

وعده ي لباس گرم تو مرا از پاي درآورد

گاهي با

يک قطره، ليواني لبريز مي شود

گاهي با

يک کلام قلبي آسوده و آرام مي

گردد

گاهي با

يک بي مهري دلي مي شکند

مراقب

بعضي يک ها باشيم که در عين ناچيزي، همه چيزند


امضای کاربر : زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ، ظرف امروز پر از                                                                                  بودن توست ، زندگی را دریاب ... 
چهارشنبه 24 آبان 1391 - 23:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از sara به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saeed_1391 & 637 &
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group