کودکیها...

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 265
نویسنده پیام
637 آفلاین


ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
کودکیها...

کودکیهایم اتاقی ساده بود

قصه ای،دور اجاقی ساده بود

شب که می شد نقشها جان می گرفت

روی سقف ما که طاقی ساده بود

می شدم پروانه،خوابم می پرید

خوابهایم اتفاقی ساده بود

زندگی دستی پر از پوچی نبود

بازی ما جفت وطاقی ساده بود

قهر می کردم به شوق آشتی

عشقهایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن عادتی مشکل نبود

سختی نان بود و باقی ساده بود


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


جمعه 28 مهر 1391 - 19:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 5 کاربر از 637 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: masoud & banoo & sara & shahrsaz & zeinab &
ania آفلاین



ارسال‌ها : 3828
عضویت: 5 /7 /1391
تشکرها : 3389
تشکر شده : 3288
کودکیها...

یادش بخیر کودکی..

قهر می کردیم تا قیامت..

و لحظه ای بعد قیامت می شد..


امضای کاربر : تنها 2روز در سال هست که نمی تونی هیچ کاری بکنی!!
یکی دیروز و یکی فردا..




جمعه 28 مهر 1391 - 19:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 6 کاربر از ania به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: masoud / banoo / aram / 637 / zeinab / sara /
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
کودکیها...

نقل قول از ania

یادش بخیر کودکی..

قهر می کردیم تا قیامت..

و لحظه ای بعد قیامت می شد..

به به جمله زیباتون شعر رو کامل تر کرد

                                                   تشکر


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


جمعه 28 مهر 1391 - 23:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ania آفلاین



ارسال‌ها : 3828
عضویت: 5 /7 /1391
تشکرها : 3389
تشکر شده : 3288
کودکیها...

نقل قول از 637

نقل قول از ania

یادش بخیر کودکی..

قهر می کردیم تا قیامت..

و لحظه ای بعد قیامت می شد..

به به جمله زیباتون شعر رو کامل تر کرد

                                                   تشکر

ن خواهش می کنم..


امضای کاربر : تنها 2روز در سال هست که نمی تونی هیچ کاری بکنی!!
یکی دیروز و یکی فردا..




جمعه 28 مهر 1391 - 23:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zeinab آفلاین



ارسال‌ها : 5005
عضویت: 9 /5 /1391
تشکرها : 4825
تشکر شده : 6889
کودکیها...

خيلي قشنگ بود..خيلي..


امضای کاربر : عبادت از سر وحشــــــــت واسه عاشق عبادت نیست

پرستش راه تســــــــکینه پرستیدن تجارت نیست.
جمعه 28 مهر 1391 - 23:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
کودکیها...

کودکی ها آسمانی داشتم

آسمان بی کرانی داشتم

خانه ای در سرزمین آفتاب

دوستان مهربانی داشتم

هر شب از خانه به بام کهکشان

از ستاره نردبانی داشتم

زیر سقف ساده و سبز بهار

گرم و روشن آشیانی داشتم

در دلم وقتی که باران می گرفت

گنبد رنگین کمانی داشتم

کوچه تا پر می شد از آهنگ کوچ

از پرستو کاروانی داشتم

کودکی ها چون کبوتر پر زدند

کاش از آنها نشانی داشتم


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


جمعه 28 مهر 1391 - 23:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از 637 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: zeinab / banoo / shahrsaz /
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
کودکیها...

باز آن احساس گنگ و آشنا

در دلم سير و سفر آغاز کرد

باز هم با دست‏های کودکی

سفره‏ ی تنگ دلم را باز کرد

باز برگشتم به آن دوران دور

روزهای خوب و بازي‏های خوب

قصه‏ های ساده‏ ی مادربزرگ

در هوای گرم شب‏های جنوب

رختخوابی پهن، روی پشت‏بام

کوزه‏هاي خيس، با آب خنک

بوي گندم، بوي خوب کاهگل

آسمان باز و مهتاب خنک

از فراز تپه مي‏آمد به گوش

زنگ دور و مبهم زنگوله‏ ها

کوچه‏ های روستا، تنگ غروب

محو مي‏شد در غبار گله‏ ها

های و هوی کوچه‏ های شيطنت

دست دادن با مترسک‏های باغ

حرف‏های آسمان و ريسمان

حرف‏های يک کلاغ و چل کلاغ

روزهای دسته‏ گل دادن به آب

چيدن يک دسته گل از باغچه

جست‏وجوی عينک مادربزرگ

توی گرد و خاک روی طاقچه

فصل خيش و فصل کشت و فصل کار

فصل خرمنجا و خرمن‏کوب بود

خواندن خط‏های در هم توی ماه

خواب‏های روی خرمن خوب بود

روزهای خرمن افشانی که بود

خوشه‏‏ ها در باد مي‏رقصيد شاد

دانه‏ های گندم و جو را ز کاه

پاک مي‏کرديم با آهنگ باد

در دل شب‏های مهتابی که نور

مثل باران مي‏چکيد از آسمان

مي‏کشيديم از سر شب تا سحر

بارهای کاه را تا کاهدان

آسمان‏ها در مسير کهکشان

ريزه‏های ماه را مي‏ريختند

اسب‏ها از بارشان، در طول راه

ريزه‏های کاه را مي‏ريختند

ريزهای کاه خطی مي‏کشيد

از سر خرمن به سوی کاهدان

کهکشانی ديده مي‏شد در زمين

کهکشان ديگری در آسمان

توی خرمنجای خاکی کيف داشت

بازی پرتاب «توپ آتشی»

«دوز» بازي‏های بي‏دوز و کلک

جنگ با «تير و کمان‏های کشی»

جنگ مردان مثل جنگ واقعی

جنگ با سنگ و تفنگ و چوب بود

جنگ ما مانند «جنگ زرگری»

گر چه پرآشوب، اما خوب بود

مرگ ما يک چشم بستن بود و بس

خون ما در جنگ‏ها بي‏درنگ بود

هفت تير چوبي ما بي‏صدا

اسب‏هاي چوبي ما لنگ بود

آسياهای قديمی خوب بود

دوستي‏های صميمی خوب بود

گر چه ماشين‏های ما کوکی نبود

باز «ماشين‏های سيمی» خوب بود

ظهرها بعد از شنا و خستگی

ماسه‏ های نرم کارون کيف داشت

وقت بيماری که مي‏رفتيم شهر

سينمای گنج قارون کيف داشت

روزها در کوچه‏ های روستا

ديدن ملای مکتب ترس داشت

ديدن جن توی حمام خراب

ديدن يک سايه در شب ترس داشت

چشم‏ها، هول و هراس ثبت‏نام

دست‏ها، بوی کتاب تازه داشت

گر چه کيف ما پر از دلشوره بود

باز هم دلشوره‏ها اندازه داشت

«باز باران با ترانه» مي‏گرفت

دفتر «تصميم‏ کبری» خيس بود

«خاله مرجان» و خروس ساده‏اش

که پر و بالش سرا پا خيس بود

روزهای باد و باران و تگرگ

تيله بازي‏های ما با آسمان

تيله ‏های شيشه‏ای از پشت‏بام

صاف، غل مي‏خورد توی ناودان

بعضی از شب‏ها که مهمان داشتيم

گرم و روشن بود ايوان و اتاق

مي‏نشستيم از سر شب تا سحر

فال حافظ بود و گرماي اجاق

«هفت بند» کهنه ‏ی «کاکاعلی»

ناله‏ اش مثل صدای آب بود

شاهنامه خوانی «عامورضا»

داستانش رستم و سهراب بود

ياد شربت‏های شيرين و خنک

توی ظهر داغ عاشورا به خير!

ياد آش نذری همسايه‏ ها

روضه‏ ها و نوحه‏ خوانی‏ ها به خير!

ياد ماه روزه و شب‏های قدر

ياد آن پيراهن مشکی به خير!

ياد آن افطارهای نيمه‏ وقت،

روزه‏های کله گنجشکی به خير!

قهرها و آشتي‏های قشنگ

با زبان آشنای «زرگری»

يک دوچرخه، چند چشم منتظر

بعد از آن هم بوي چسب پنچری

چال مي‏کرديم زير يک درخت

لاشه‏ي گنجشک‏های مرده را

«چينه» مي‏داديم نزديک اجاق

جوجه‏ های زرد سرماخورده را

خواب مي‏رفتيم روی سبزه ‏ها

سير مي‏کرديم توی آسمان

راه مي‏رفتيم روی ابرها

تاب می ‏بستيم بر رنگين کمان...

ناگهان آن روزها را باد برد

روزهايی را که گل مي‏کاشتيم

روزهايی که کلاه باد را

از سرش با خنده بر مي‏داشتيم

بال‏های کاغذی آتش گرفت

قصه‏ های کودکی از ياد رفت

خاک بازي‏های ما را آب برد

بادبادک‏های ما بر باد رفت

آه، آيا مي‏توان آغاز کرد

باز اين راه به پايان برده را؟

مي‏توان در کوچه‏ ها احساس کرد،

باز بوی خاک باران خورده را؟

مي‏توان يک بار ديگر باز هم

بال‏های کودکی را باز کرد؟

چشم‏ها را بست و بر بال خيال

تا تماشای خدا پرواز کرد؟


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


پنجشنبه 04 آبان 1391 - 01:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 6 کاربر از 637 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: ania / zeinab / sara / aram / banoo / shahrsaz /
banoo آفلاین



ارسال‌ها : 2444
عضویت: 6 /5 /1391
محل زندگی: همین نزدیکی ها
سن: 21
تشکرها : 2460
تشکر شده : 1697
کودکیها...

می توان...


امضای کاربر : لحظه ها عریانند...
پنجشنبه 04 آبان 1391 - 19:51
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
637 آفلاین



ارسال‌ها : 1388
عضویت: 30 /6 /1391
محل زندگی: Qom
سن: 22
تشکرها : 3408
تشکر شده : 3683
کودکیها...

بادبادک را

بادبادک

دست کودک را

هر طرف می برد

کودکی هایم

با نخی نازک به دست باد

آویزان!


امضای کاربر :                   

                                    وقــتی زمــیـن از جــاذبـه حـرف زد ، هـمه پــرنـدگـان بــه او خـندیــدند...


پنجشنبه 18 آبان 1391 - 02:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از 637 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: zeinab /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group