تعداد بازدید 319
|
نویسنده |
پیام |
sara
![](https://rozup.ir/up/jakob/news-forum-temp/barchasb/herfeie2.png)
ارسالها : 2392
عضویت: 2 /5 /1391
محل زندگی: قم
تشکرها : 1960
تشکر شده : 2412
|
نقدفیلم درمحاصره
عشق هیچ ابایی ندارد که با تمام خزعبلاتش از راه برسد… عشق میداند که چگونه نامه های عاشقانه و طرهی زلفش را حتی در اسناد دیوانی و مکتوبات فلسفی پنهانی راه دهد. عشق هر روز زمینه ساز و موجد شنیع ترین و حیرتانگیزترین منازعات و مشاجرههاست٬ ارزشمندترین روابط انسانی را نابود میکند . پایدارترین پیوندها را از هم می گسلد… این همه هیاهو و قیل و قال برای چیست؟… این همان ماجرای همیشگی جک است که جیل خود را یافته است. چرا امری چنین حقیر، نقشی چنین عظیم ایفا می کند؟
(آرتور شوپنهاور در کتاب “جهان همچون اراده و بازنمایی”)
بحث تعهد و پایدار بودن به پیمان، از مباحث چالش برانگیز فلسفه اخلاق است. همواره کسانی که بر ساحل سلامت نشستهاند، بر وفای به عهد و زشتی “خیانت” سخنها گفتهاند اما هنگامی به دام بلا دچار میشوند، دیگر نمیتوانندبه راحتی سخن بگویند. برتولوچی به زیبایی در فیلم “محاصره” این دام را به تصویر کشیده است. در این فیلم، شاندورایی همسرش را دوست دارد و به او وفادار است. همسر شاندورایی معلمی است که به دلایل سیاسی به زندان میافتد. سکانس کوتاهی که درآن حضور دارد، شخصیتی موجه و دوستداشتنی از او میسازد. شاندورایی آن قدر به همسرش وفادار است که پیشنهاد سکس تنها دوست و همکلاسیش را رد می کند. در برابر پیشنهاد عشق کینسکی- مرد صاحبخانه- طغیان میکند و تلاش برای آزادی همسرش از زندان را شرط محبتش عنوان میکند. آیا این فرد میتواند خیانتکار باشد؟ دیوارهای عشق کینسکی، ناخودآگاه، آن قدر بالا میروند که شاندورایی را در خود محصور میکنند. برای همین این فیلم “محاصره” نام گرفته است و در آغاز فیلم جزیرهای نشان داده میشود که در محاصره دریا قرارگرفته است. دریای عشق کینسکی و تعهد به همسر برای شاندورایی عذابی را فراهم کردهاند که فقط بایک بطری شامپاین قابل تسکین است.
برگسون در ذیل بحث فلسفه اخلاق درباره این موضوع میگوید:” فرد درجامعه خود ممكن است در برخى موارد تمايل داشتهباشد تعهد خاصى را نپذيرد. وقتى اين تمايل خلاف عرف پديدارمى شود نه تنها ازسوى جامعه بلكه ازطرف عادتهاى او نيز مخالفت ها و مقاومت هايى صورت مى گيرد. اگر فرد در برابر اين مقاومتها، مقاومت كند يك وضعيت روانشناختى كشمكش خيز دراو به وجودمى آيد. دراين حالت فرد سختى و تصلب تعهد را به تجربه درمى يابد.” سختی وعذابی که شاندورایی میکشد، در چهرهاش هویداست. شاندورایی دنبال کار میگردد و هر تلاشی میکند تا از آن خانه و آن موقعیت، رهایی یابد اما سرنوشت روزهای سختی برایش رقم زدهاست. تلاش و وفاداری شاندورایی به همسرش آن قدر آشکار است که هر کس با او همذاتپنداری میکند و وقتی آهسته آهسته در یک “موقعیت” گرفتار میشود، عذاب خیانت بر وجدانش سنگینی میکند و ناخودآگاه از شاندورایی میخواهد که در را بر روی همسرش باز نکند. اینجا به جای آن که فرد و خصوصیات فردیش مهم باشد، “وضعیت” است که خود را به رخ میکشد و انگار مهم نیست که شاندورایی یا هرکس دیگر در این گرداب باشد، زیرا گرداب “وضعیت” اجازه هر واکنشی را از او سلب میکند و او را در کام خود فرو میبرد.
فیلسوفان اگزیستانسیالیسم اخلاق را به دوگونه اخلاق معرفت و اخلاق وضعيت تقسیم میکنند. در اخلاق معرفت، بحث قواعد اخلاقی است که هیچ استثنایی را نمیپذیرند و عقلانیت بر راستی گزاره آنها صحه گذاشته است. اما در اخلاق بحث وضعیتها و موقعیتهای یکتایی است که انسان را در کام خود فرو میبرد و مانع از بروز رفتارهای متفاوت اشخاص مختلف میشود و فیلسوفان این سبک تاکید دارند که در این بحث باید از احکام کلی و جهانشمول پرهیز کرد و به عبارت دیگر نباید با همان ساز و کارهای اخلاق معرفت به حلاجی اخلاق وضعیت پرداخت و باید بیشتر به پدیدارشناسی این وضعيت های متفاوت و فصول مشترک آنها پرداخت. آنها براین باور هستند که مواردی چون عشق، اضطراب ، دلهره، احساسات و عواطف بازیگران قدرتمندی در این صحنه هستند که نمیتوان آنها را نادیده گرفت. بر اساس این دیدگاه انتخاب شخصي افراد در وضعيت هاي ملموس، اهمیت شایانی دارد.
هر فعلی، امری یکتا است که فاعل آن فعل باید در موقعیت خاص خویش، فراتر از هر قاعدهای تصمیم به انتخاب و گزینش بگیرد و تبعات مسئولیت خویش را، آزادانه و متعهدانه، بر عهده بگیرد. بر طبق این نظریه، عمل شاندورایی اخلاقی است و خوابیدن او با کینسکی منافاتی با اخلاق ندارد اما سارتر یک شرط میگذارد. سارتر میگوید: «اگر فردی در شرایط انتخاب موضوعی قرار گیرد، اگر انتخابش همراه با حسن نیت باشد و آرزوی قانون عام شدن آن انتخاب را هم داشته باشد یا اینکه از قانون کلیشدن آن عمل ناراضی نباشد آن عمل، یک عمل اخلاقی است.». کانت این مسئله را تحت عنوان “امرمطلق” با صراحت بیشتری عنوان میکند: « فقط مطابق دستوری عمل کن که به موجب آن بتوانی در عین حال اراده کنی که آن دستور به صورت قانون کلی درآید.» آیا شاندورایی آرزوی کلیشدن کار خویش را دارد؟ هنگام زنگ زدن شوهر شاندورایی ، تردید و بهتی که او و کینسکی را فرا میگیرد، نشانی از رضایت در چهره آنان باقی نمیگذارد. و یا از زاویه دیگر، آیا این بهانهای برای تبدیل شدن هر “وضعیت” به “وضعیتی ویژه” نمیشود؟ هرکس میتواند هر بیاخلاقی خود را با وضعیت خاص خود توجیه کند و با فراگیر شدنش هیچ چهارچوبی برای مفهوم “خانواده” باقی نگذارد. آیا شاندورایی میپذیرد که اگر به سفر برود و شوهرش در وضعیت منحصر به فردی با زنی دیگر قرار گرفت، آن کاری را بکند که خودش انجام داده است؟
برتولوچی علامت سوالی در این فیلم برای هر زوجی گذاشت که به این راحتی از ذهن مخاطبش پاک نمی شود. درست مانند آن علامت سوالی که کینسکی بر روی صفحه نت نوشت و برای شاندورایی ارسال کرد. این یک نشانه برای شاندورایی و مخاطب فیلم بود. کینسکی برای شانورایی آن کاغذ نت، گل و انگشتری قدیمی را می فرستد. وقتی برای آزادی همسر شاندورایی تلاش می کند، پردههای اتاق را میفروشد و آن اتاق تاریک به یکباره روشن میشود و انگار پردهها از خلوت کینسکی کنار رفته است و عریان در مقابل چشم همه قرار گرفته است. سپس کینسکی مجسمهها را میفروشد. مجسمههایی که انگار از دل تاریخ آمدهاند تا نشان از یک تیره و تبار باشند. اما هنوز کینسکی باید در طریق عشق، هزینه کند. آخرین چیزی که برایش مانده است پیانویی است که دلبته اوست و یک لحظه از آن جدا نبودهاست. کینسکی پیانو را هم میفروشد بدون آن که مطلبی در این باره به شاندورایی بگوید. اینچنین است که عظمت این عشق، شاندورایی را به “محاصره” میکشاند. شاندورایی چکمههای کینسکی را مرتب میکند و همواره به آنها توجه ویِژه دارد. این چکمهها همواره در پای کینسکی هستند و حتی موقع خواب از آنها جدا نمیشود و هنگامی که شاندورایی می خواهد در آغوش کینسکی بخوابد، ابتدا آنها را از پای کینسکی در میاورد. اما بزرگترین نشانه، خود مکانی است که بستر عشق آنهاست. خانهای سه طبقه قدیمی که گویا به عنوان یک بازیگر در فیلم حضور دارد و بازی خویش را به فیلم تحمیل میکند. شاندورایی در طبقه اول و کینسکی در طبقه سوم ساکن هستند. میان این دو طبقه، پلکان مارپیچی و بالابری است که شاندورای از آن به عنوان کمد لباس استفاده میکند.این آسانسور قاصدی است که تمامی هدایای کینسکی را برای شاندورایی میبردو آن پلکان بسان یک لابیرنت تمام فضای احساسی این دو را تشکیل دادهاست. نماهایی که از این پلکان گرفته شده است پیچ در پیچ بودن آن را به بیننده القا میکند که انگار بیننده باید بفهمد که رابطه شاندورایی و کینسکی در این لابیرنت گم خواهد شدو سرانجامش برای خود کارگردان هم معلوم نیست.
این نشانه ها سبب شده است که بار معنایی فیلم بر دیالوگها استوار نباشد اما آن چه که سبب شدهاست که فقدان کلام به جای زنندة بودن، دلنشین باشد، زبان موسیقی است. شاندورایی از شهری کوچک در کشوری استبدادزده آفریقایی میآید. عزیزترین کسش را چنان جلوی چشمش به گونهای دستگیر کردند که از ترس خودش را خیس کرد. کینسکی آهنگسازی انگلیسی است که وارث خانه عمهاش شده است و در رم زندگی میکند. زبان و مفاهیم برای این دو آن قدر متفاوت است که نمیتواند وسیله ارتباطی مناسبی باشد. این تفاوت مفاهیم را تنها جایی که کینسکی از عشقش با شاندورایی سخن گفت، میبینیم. کینسکی میگوید حاضر است هر جا با شاندورایی برود حتی به آفریقا و شاندورایی سرش داد می زند و میگوید:« تو چه میدونی راجع به آفریقا ؟» برتولوچی برای ارتباط این دو کاراکتر متفاوت، زبان موسیقی را انتخاب کرده است. موسیقی چنان در شخصیتپردازی دخالت میکند که برای بیان خیلی چیزها، نیازی به دیالوگ احساس نمیشود. شاندورایی عاشق موسیقی فولکلور آفریقایی است. موسیقی که درون خود بیان کننده آیینها و اساطیر یک قوم است. برتولوچی برای موسیقی آفریقایی، از آواز یک نوازنده نابینای آفریقایی کمک گرفتهاست. شروع فیلم با آواز این نوازنده است و در تمام لحظات احساسی شاندورایی، آواز او حضور دارد. معنای کلمات آواز او مشخص نیست اما مخاطب احساس می کند که این آوازهخوان راوی احساسات شاندورایی است که به غایت از عهده این روایت برآمده است. برتولوچی در مصاحبهای راجع به این آواز میگوید:« به نظر من این موسیقی نامتعارف بود. این موسیقی، حسی از گذشته را در وجود این دختر امروزی زنده میکرد. نمیخواستم حرفهایش را ترجمه کنم چون نامفهوم بودن کلمات او، به شعرش حالت احساسی و رمزآلود بیشتری میداد »
در این سو، کینسکی عاشق موسیقی کلاسیک است. او سعی میکند با آهنگش با شاندورایی حرف بزند اما وقتی شاندورایی به او میگوید« من از این موسیقی هیچی حالیم نمیشه» روشش را عوض میکند. او سعی میکند از ریتمهای آفریقایی الهام بگیرد و با “عشق” برای شاندورایی، آهنگ بسازد. از ریتم پایین رفتن شاندورایی از پلکان، ریتمش را مییابد و از حرکات بدن شاندورایی هنگام جارو کردن، آهنگش را مینویسد. هر چقدر عشق بیشتر شعله میکشد، فاصله فرهنگی این دو کمتر میشود و آهنگی که ساخته کینسکی است، مورد توجه شاندورایی واقع میشود ؛ اما این موسیقی مورد توجه شاگردان خردسالش قرار نمیگیرد و حوصله آنها سر میرود . آنها به حیاط میروند و کینسکی دنبال آنها میرود. کینسکی برای بازگرداندن آنها نمیرود بلکه برای تغییر زبان خویش میرود. او چند میوه را برمیدارد و بسان توپ، با آنها بازی میکند. این کار وضعیتی میسازد که کودکان گریزپای به دور او جمع میّوند و لبخند بر لبشان میآید. کینسکی احساس میکند در بیان موسیقیاییاش شکست خورده است. برای همین خود را نوازنده خوبی نمیداند. او خطاب به پدر روحانی که از او علت کنسرت ندادنش را پرسید، گفت:« یکی از بهترین پیانیستهای روزگار، در اوج موفقیت، دست از نوازندگی کشید. او متقاعد شده بود که انگشتانش از شیشه ساخته شدهاند و هر دفعه که کلیدهای پیانو را میفشرد، وحشت داشت که از اینکه مبادا انگشتانش بشکند و خرد بشود!»
در حاشیه برتولوچی به تاثیر سیاست و قدرت نظام حاکم در زندگی تک تک افراد میپردازد. این تاثیر میتواند مستقیم و یا غیر مستقیم باشد. برتولوچی صحنههای مکرر کودکان معلول که بر اثر انفجار مین پای خویش را از دست دادهاند را با تصاویر تبلیغاتی سیاستمداری درهم میآمیزد. نمونه تاثیر غیر مستقیم سیاست بر زندگی افراد، زندگی شاندورایی و و شوهرش است که بر اثر زندانی شدن وینستون و مهاجرت ناخواسته شاندورایی، دچار تلاطم میشود. آیا پس از بازگشت وینستون از زندان و سپری شدن اتفاقاتی که بین شاندورایی و کینسکی رخ داده است، شاندورایی و وینستون به آن فضای گذشته باز خواهند گشت؟ برتولوچی پاسخ این پرسش را از دهان کشیش و زبان انجیل میگوید:”او به حواریونش گفت مردم داشتند میخوردند و میآشامیدند. میخریدند و میکاشاتند و میساختند. اما روزی که لوط سودام را ترک کرد بارانی از آتش و گوگرد از جهنم شروع به بارش کرد و همشان را نابود کرد. هرکسی که سعی به حفظ زندگی خود کرد، آن را از دست داد و هرکس که آن را از دست دهد، در امان خواهد بود. ”
موسیقی فضایی متافیزیکی در این خانه حاکم کرده است اما چیزی که این فضا را بیشتر به رخ بیننده کشیده است، نماهایی است که به صورت اسلوموشن گرفته شده است. این نماها شاید به ظاهر خیلی ساده باشد اما با این تمهید کارگردان، بارمعنایی خاصی گرفته است. به عنوان نمونه، هنگامی که شاندورایی از خانه بیرون میاید و کینسکی از پشت پنجره، او را میبیند. شاندورایی سرش را به سمت بالا برمیگرداند و کینسکی را پشت پنجره، میبیند. این نما به صورت اسلوموشن گرفته شده است و تمام حس شاندورایی در آن لحظه، بیان میکند. تکنیک دیگر کارگردان در گرفتن نماها برگشت به عقب است. وقتی یک نما را گرفت، دوباره همان نما را کلوزآپ میگیرد. این نما به خصوص هنگام رسیدن نامه همسر شاندورایی بهش و اعلام خبر آمدنش، کارکرد ویژهای پیدا میکند.
پاساژهایی که کارگردان استفاده کرده است، نیز به موجز بودن فیلم بهره زیادی رساندهاند. به عنوان نمونه، با یک کات به خانه، کات به مترو، کات به دانشگاه ، شخصیت دختر را پرداخت میکند . نمونه دیگر صحنه کات کف آبجو در کلوپ و کات کف زمینشویی بر روی کاشیهای خانه است. برای بیان گذشته دختر، از خواب و تصاویر ذهنی او استفاده میکند تا نیازی به توضیح و تفصیل اضافی نباشد.
سکانس پایانی که پیشتر به آن اشاره شد، با مخاطب تا مدتها خواهد ماند او را درگیر میکند.در اینجا بازی دستهاست. دست کینسکی، بدن شانورایی را میگیرد. دست شانورایی، دست کینسکی را فشار میدهد. شوهر شانورایی انگشتش را همچنان روی زنگ فشار میدهد.
کلر پپلو ، همسر برتولوچی - که داستان جیمز لادان را به همسرش برای این فیلم معرفی کرده است - و در نوشتن فیلنامه شریک بوده است، درباره سکانس پایانی میگوید: “محاصره، فیلمی است درباره راز عشق و به همین دلیل پایان رمزآمیزی دارد و بیننده میتواند بنا به سلیقه خود پایانی برای فیلم در نظر بگیرد. این دیگر بستگی به خود او دارد “
منبع : hastshab.wordpress.com
امضای کاربر : زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ، ظرف امروز پر از بودن توست ، زندگی را دریاب ...
|
|
چهارشنبه 04 مرداد 1391 - 00:06 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.