پرچین راز

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 47
نویسنده پیام
behsa آفلاین


ارسال‌ها : 5
عضویت: 3 /5 /1394

تشکر شده : 1
پرچین راز

بیراهه رفتی ، برده ی گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحرا.

در باغ ناتمام تو ، ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه ی هولی می درخشید.

در دامنه ی لالایی ، به چشمه ی وحشت می رفتی ، بازوانت دو سا حل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود

فریب را خندیده ای ، نه لبخند را ، ناشناسی را زیسته ای ، نه زیست را

و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهم

در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر سکت آیینه ، درگذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟

ورطه ی عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ،گریستی

همیشه ـ بهار غم را آب دادی ،

فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی ، بر تب شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز

و چه از این گویاتر ، خوشه شک پروردی

و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی

و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود ، دری به فرود ، روزنه ای به اوج

گریستی ، ( من ) بی خبر ، بر هر جهش ، در هر آمد ، هر رفت

وای ( من ) کودک تو ، در شب صخره ها ، از گود نیلی بالا چه می خواست؟

چشم انداز حیرت شده بود ، پهنه ی انتظار ، ربوده ی راز ، گرفته ی نور

و تو تنها ترین ( من ) بودی

و تو نزدیک ترین ( من ) بودی

و تو رساترین ( من ) بودی ، ای ( من ) سحرگاهی ، پنجره ای بر خیرگی دنیا ها سر انگیز


امضای کاربر :
شنبه 03 مرداد 1394 - 19:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group